از بودن و نوشتن

ولی اینا همه‌ش کار دشمنه، من و تو هم اغتشاش‌گریم.

بیا با هم برویم وسط خیابان، به بقیه بپیوندیم و رویاهایمان را بلند فریاد بزنیم. بیا ثابت کنیم "زن، زندگی، آزادی" یک شعار کوچک برای تحقق یک رویای بزرگ است. برای آزادی سرزمین‌مان از دست آدم‌هایی که بویی از شرافت و انسانیت نبرده‌اند. برای تنفس یک زندگی معمولی، برای لذت استشمام هوای آزادی، برای خیلی چیزها. این روزها خیابان تنها میعادگاه روزهای خوب ماست. ما هیچوقت خیابان‌ها را با هم قدم نزدیم، حالا بیا در این خیابان‌های فرسوده، کنار هم و هم‌رویای هم باشیم. ما چه برنده‌ی این نبرد باشیم و چه بازنده، همین که کم نیاوردیم و کنار هم جنگیدیم، همین که در طرف درست تاریخ ایستاده‌ایم، پیروزیم. بگذار آن‌ها هر چه دلشان می‌خواهد فیلتر کنند. حالا دیگر تمام جهان صدایمان را شنیده. اصلاً بیایند آیفون تصویری خانه‌هایمان را هم فیلتر کنند.

 

صبح‌ها سر کلاس دور از هم می‌نشینیم. تو توجهت به استاد است و جزوه می‌نویسی و من نگاهم تمام‌مدت به توست و به جای چرندیات استاد، در دفترم تصویر تو را می‌کشم. من دوستت دارم و این حقیقتی‌ست که دیگر نمی‌توانم کتمانش کنم. بعد از کلاس جلوی دانشکده‌ی مهندسی می‌روم و به جمعیت انبوه دانشجویان می‌پیوندم. از همان ابتدا صدای بلند و رسای شعارها به گوش می‌رسد. "خیال نکن امروزه، قرار ما هر روزه"، "می‌جنگیم، می‌میریم، ایرانو پس می‌گیریم". شعارها را که می‌شنوم اشک در چشمانم جمع می‌شود، بغض می‌کنم و به خودم می‌بالم که در کنار چنین دانشجوهای شجاعی ایستاده‌ام. اطراف را می‌پایم و به دنبال تو می‌گردم. تو کجایی؟ کجا ایستاده‌ای؟ آها پیدایت کردم. مثل هر روز همراه دوستت میم می‌بینمت. با همان ظاهر ساده و معمولی روزهای قبل. تو شبیه هر باری، تو شبیه همیشه‌ای. جمعیت به راه می‌افتد و به سمت دانشکده‌های مختلف می‌رود. جلوی هر دانشکده تقریباً ده دقیقه‌ای توقف می‌کنند، شعار می‌دهند و بعد به راهشان ادامه می‌دهند. هر لحظه تو را در میان جمعیت گم می‌کنم و دوباره به دنبالت می‌گردم. خیلی در این شلوغی‌ها دلواپست می‌شوم. خیلی نگران توأم. نکند یکی از حراستی‌ها نزدیکت شود، نکند یکی از این بسیجی‌ها چپ نگاهت کند. نکند...  تا چشم کار می‌کند، دانشجو آمده. بیش از هزار نفر، شاید نزدیک دو هزار نفر. پای بر زمین می‌کوبیم و "ای ایران، ای مرز پرگهر" می‌خوانیم. در تمام طول مسیر دوربین دستم است و فیلمبرداری می‌کنم. یک نگاهم به دوربین است و یک نگاهم به تو. نزدیک ظهر که می‌شود به سمت سلف مرکزی می‌رویم. دوباره حراستی‌ها جلویمان را می‌گیرند و مانع مختلط‌شدن سلف می‌شوند، دوباره ما با آن‌ها درگیر می‌شویم و مثل روزهای قبل ما پیروز می‌شویم :) دیگر زورشان به ما نمی‌رسد، دیگر نمی‌توانند جلوی این همه دانشجوی متحد و شجاع ایستادگی کنند. ما دانشجوهای ترسوی دهه‌های قبل نیستیم. بعد از ناهار اعتراضات در محوطه‌ی دانشگاه ادامه دارد، شعارها تندتر می‌شود و صداها بلندتر. "امسال سال خونه، ......". حس وطن‌دوستی و میهن‌پرستی را می‌شود در تک‌تک بچه‌ها دید. ما عاشق سرزمینمان هستیم و برای آزادی‌اش هزاران بار جان می‌دهیم. نزدیک عصر که می‌شود، همه چیز رنگ آرامش به خود می‌گیرد. بچه‌ها برای فردا و روزهای بعد -همین جا و همین موقع- قرار می‌گذارند و بعد هم جمعیت پراکنده می‌شود. جلوی کتابخانه‌ی مرکزی، مکان جداشدن من و توست. تو به سمت خوابگاه دخترانه می‌روی و من به سمت خوابگاه خودمان. چگونه تا فردا ندیدنت را تحمل کنم؟ لعنت به دلتنگی، لعنت به فاصله‌ها. 

[برای روزهای ناآرام]

 دیگر دلیلی برای اینکه هر روز در آینه به خودم لبخند بزنم، ندارم. امیدهای زندگی‌ام کم شده و من معتقدم آدم وقتی که رویاهایش را فراموش کند، همان لحظه می‌میرد. حالا منی که مرده‌ام، چگونه زندگی‌ام را ادامه دهم، نمی‌دانم. همه چیز برایم بی‌معنی شده. تقریباً همه چیز. چنان کلاف سردرگمی صبح تا شب هی به این در و آن در می‌زنم و دنبال چیزی می‌گردم ولی آنچه که می‌خواهم پیدا نمی‌شود انگار. تابستان من نباید اینقدر آرام و بی‌هیاهو بگذرد. اصلاً نمی‌دانم این روزها را باید چگونه بگذرانم و چه چیزی می‌تواند حال مرا کمی بهتر کند. این دو بیت شعر روی زبانم است و هر لحظه زمزمه‌اش می‌کنم:  «من مرده‌ام و بغض دلم وا نمی‌شود / زحمت نکش که مرده مداوا نمی‌شود، هی غصه می‌خورم که چه تنها شدم ولی / این غصه‌ها که در دل من جا نمی‌شود.»

به جز کتابی که در دستم است و تا نیمه خوانده‌ام‌ آن را و میلم نمی‌کشد تمامش کنم، حوصله‌ی کار دیگری را ندارم. لطفاً یک نفر بیاید برای من کمی چای بریزد. شاید نوشیدن چای درمان من باشد. قول می‌دهم چای‌ام را که خوردم، بلند شوم گل‌های خانه را آب دهم. کمد کتاب‌هایم را مرتب کنم و دستی به سر و روی خانه بکشم. این خانه‌ی دلگیر و متروک دیگر دارد مرا افسرده می‌کند. فردا، عصر که شد، هوا که خنک‌ شد، باید از خانه بیرون بروم. قدم بزنم و به تماشای مردم شهر بنشینم. نمی‌دانم در گوشه و کنار شهر و در هیاهوی دنیا چه خبر است. خیلی وقت است که اخبار را دنبال نمی‌کنم و اگر هم خبری را بشنوم بی‌توجه از کنارش رد می‌شوم.

•••

این روزها از من چیزی نپرسید و چیزی نخواهید. نه سر صحبت را با من باز کنید و نه منتظر دیدارم بمانید. نه سمتم بیاید و نه سراغی از من بگیرید. من خودم را یادم رفته. خودم را گم کرده‌ام. از کسی که دیگر خودش نیست، از این منی که دیگر من نیست، چه انتظاری دارید؟ 

این شاخه‌گل سرخو به دستت برسونم؟

ولی این اصلاً رسم خوبی نیست که من هر وقت دلم از تمام دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد، فیلَم یاد هندوستان می‌کند و به خاطر می‌آورم که در گوشه‌ای از جهان وبلاگ کوچکی دارم که مال من است. می‌آیم اینجا آسمان ریسمان می‌بافم، سفره‌ی دلم را برایتان وا می‌کنم و بساط دردودلم را می‌ریزم وسط وبلاگ. و شما هم چه آدم‌های ساده‌ای هستید که نه تنها حرف‌های مرا باور می‌کنید، بلکه گاهی با من هم‌ذات‌پنداری هم می‌کنید. واقعاً عجیبید!

سلام! حالتان چطور است؟ با اینکه اصلاً آدم خوش‌و‌بش کنی نیستم و در اکثر اوقات حتی حوصله‌ی جواب‌دادن به سلام بقیه را هم ندارم، اما این دفعه دلم خواست حالتان را بپرسم، ایرادش کجاست؟ حالا حالتان خوب است یا نه؟ من که خوبم. خوبِ خوب. فقط کمی غمگینم. کمی خسته، کمی ملال و کمی هم زیادی دلتنگم. البته این‌ها دیگر برای من عادی‌ست. انگار سال‌هاست که عادت کرده‌ام به دلتنگی و ملا‌ل‌بودن و خستگی. دیگر چه بگویم برایتان؟ آها. با این که دیر است ولی سال نوی‌تان مبارک. قرن نوی‌تان هم مبارک. به من عیدی نمی‌دهید؟ امسال کسی به من عیدی نداده و همه می‌گفتند تو دیگر مرد شده‌ای! من نخواهم «مرد» شوم و بخواهم همیشه بچه بمانم، باید که را ببینم؟ نمی‌دانم. البته از برادرم عیدی گرفتم، آن هم به زور. می‌خواستم از خواهرم هم عیدی بگیرم، باز هم به زور! اما او ایستادگی کرد و زیر بار فشارهای همه‌جانبه‌ی من نرفت.

قشنگ معلوم است چیزی ندارم برای گفتن و همین جوری دارم متن را کش می‌دهم، بلکه به جای خوبی رسانده و بعد هم تمامش کنم؟ راستش نوشتن یادم رفته. اصلاً نمی‌دانم قبل‌ترها چگونه پست می‌نوشتم. تا خودم باشم دیگر مدت طولانی از وبلاگ فاصله نگیرم. و اگر هم گرفتم دیگر فیلَم یاد هندوستان نکند و این طرف‌ها پیدایم نشود. «حالتان چطور است» را پرسیدم؟ سلام کردم؟ :| دیگر چه خبر؟

این پست اصلاً یهویی نیست.

چطور است حال پرنده‌ای که بال‌هایش شکسته، گوشه‌ی قفس افتاده و شوق به پرواز دارد؟ هم‌قفسش او را رها کرده و رفته، تنهای تنها شده. دلتنگ است و بی‌قراری امانش نمی‌دهد. بالش خونین است و از درد به خود می‌پیچد. همه‌ چیز به سرعت از جلوی چشم‌هایش گذشته و حالا او مانده و یک دنیا غم. دلش می‌خواهد دوباره همه چیز مثل قبل شود. دوباره بال بگشاید و پرواز کند. دوباره آسمان را مقصد بی‌انتهای سفرهای بی‌شمار خود بداند. دلش می‌خواهد دوباره کنار هم‌قفس و محبوبش باشد. از پشت میله‌ها جهان را به نظاره می‌نشیند و با خودش می‌اندیشد یعنی می‌رسد روزی که دوباره بتوانم به پرواز درآیم؟ پرنده‌ی بیچاره؛ چه سرنوشت غم‌انگیزی! چطور است حال سربازی که تنها بازمانده‌ی یک جنگ طولانی‌ست. سربازی که نمی‌داند باید شادمان باشد از اینکه در جنگ پیروز شده‌اند یا مغموم از اینکه این همه آدم بی‌جهت مرده‌اند. با خودش می‌گوید که ای کاش من هم کنار همرزمانم مرده بودم، به راستی این همه جنگیدیم که چه اتّفاقی بیفتد؟ امّا حالا باید به سرزمینش برگردد و نوید پیروزی‌شان در جنگ را بدهد. سرباز بیچاره، چه سرنوشت غم‌انگیزی! چطور است حال صیّادی که در جنگل در یکی از تورهای خودش افتاده؟ فریاد می‌زند و شیون می‌کند که شاید کسی بیاید و او را از آن بالا پایین بکشد و از تور بیرون بیاورد. امّا هر چه که هوار می‌کشد انگار هیچکسی آن نزدیکی‌ها نیست که به کمکش بیاید و ناجی او باشد. صیّاد بیچاره؛ چه سرنوشت غم‌انگیزی! 

می‌پرسی حال خودم چطور است؟ من که سال‌هاست سرنوشتم غم‌انگیز است. من که سال‌هاست گرفته و بی‌رمقم. من که سال‌هاست عزلت گزین کرده‌ام و به دنبال خودم می‌گردم. من پرنده‌ای‌ام که هرگز هم‌قفسی نداشته، سربازی‌ام که در جنگ اسیر شده، صیّادی‌ام که حتی حوصله‌ی تور پهن کردن در جنگل را نداشته‌. چطور از حال خودم برایت بگویم که باورت بشود؟ بی‌رغبت و مأیوسم. رهایم کن. فقط رهایم کن و بگذار در تنهایی خود بمانم. و اگر یک روز صبح آمدی و دیدی که مرده‌ام، بدون اینکه اشکی بریزی، بدون اینکه گریه کنی، بدون اینکه ذرّه‌ای ناراحت باشی، بی‌تأمل از کنارم بگذر و بدان که من آرام جان داده‌ام.

ولی من دوست دارم همیشه نوزده سالم بمونه.

به گمانم به اندازه‌ی همه‌ی روزهایی که دوست داشتم بزرگ شوم و از عالم بچّگی رهایی یابم، به همان اندازه هم پیرتر شده‌ام. هر چند که موهایم هنوز سفید نشده‌اند. هر چند چین به پیشانی‌ام نیفتاده، عصا به دست ندارم و فراموشی هم نگرفته‌ام. تازه بچّه‌هایم مرا به خانه‌ی سالمندان نگذاشته‌اند و ترکم نکرده‌اند. ولی خب پیرشدن که به سفیدشدن موها و چینِ پیشانی و عصا به دست داشتن و خانه‌ی سالمندان نیست، هست؟ من ابعاد روحم پیر شده، زاویه‌های احساسم، نقطه به نقطه‌ی وجودم، مساحت زندگی‌ام، غم‌ها و غصّه‌ها و حسرت‌ها و آرزوهایم پیر شده‌اند. با همه‌ی این‌ها ولی من معتقدم آدم می‌تواند بزرگ شود گر چه هنوز هم بچّه بماند. می‌تواند قد بکشد، پا به دنیای آدم‌بزرگ‌ها بگذارد، گر چه هنوز هم در دنیای بچّگی بماند. مثلاً من خودم را همیشه همان پسربچّه‌ی ده ساله می‌دانم که در گلستانی سرسبز و زیبا رها شده است. این طرف و آن طرف می‌دود، بالا و پایین می‌پرد، بازی می‌کند، و بعد خسته می‌شود، می‌آید و زیر سایه‌ی درختی می‌نشیند و به اطرافش زل می‌زند، طبیعت را می‌بیند، گل‌ها را، چشمه را، آسمان را، ابرها را. و به این می‌اندیشد که زندگی هنوز هم زیبا و هنوز هم جاری‌ست و هر قدر هم که آسمان تیره‌تر شود ولی هنوز هم موسیقی زندگی از همین گوشه و کناره‌ها، از لابه‌لای گل‌بوته‌ها به گوش می‌رسد. 

دنیای آدم‌بزرگ‌ها برایم دنیای پیچیده و غریبی است. و حالا من خودم را در این دنیا می‌بینم. دنیایی که با آن آشنایی ندارم و نمی‌دانم با چه اتّفاقاتی قرار است در آن روبه‌رو شوم. دیگر بیست سالم شده. بیست سال سن کمی نیست. اکنون دیگر تجربه‌ی بیست سال زندگی روی این سیّاره و کنار این آدم‌ها را دارم. حالا دیگر گذشته را از یاد برده‌ام و دلخوشم به آینده. یادم هست سوّم دبستان که بودم، مسئولی از اداره‌ی آموزش و پرورش شهر آمده بود که اوضاع آموزش کلاس‌های مختلف مدرسه‌مان را جویا شود و به تک‌تک کلاس‌ها سر می‌زد. زنگ چهارم سرزده به کلاس ما آمد، بعد از خوش‌و‌بش و احوال‌پرسی، سؤالی پای تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی می‌تواند این مسئله را حل کند. سؤال سختی بود و ظاهراً حل‌نشدنی. در میان سکوت عجیب کلاس، من داوطلب شدم و پای تخته رفتم و سوال را حل کردم. آقای مسئول با کلّی تعجّب گفت: «آفرین پسر! این سوال مال سال بالایی‌های شما بود. فکر نمی‌کردم کسی از این کلاس بتواند آن را حل کند ولی تو توانستی.» و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «روی پیشانی‌ات آفتاب روشنی را می‌بینم، آفتابی که نشان‌دهنده‌ی آینده‌ی درخشان توست.» حالا سال‌ها از آن روزها گذشته، ولی من هنوز هم به آن روز و به آن ماجرا و به آن آقای مسئول و به حرفش فکر می‌کنم. این خاطره جزو معدود خاطراتی است که از گذشته‌ی تیره و تارم به یادم مانده. فقط نمی‌دانم آن آینده‌ی درخشانی که آن مرد از آن حرف می‌زد دقیقاً کجای زندگی من است؟

یادم نمی‌آید که در ده سالگی برای خودِ بیست ساله‌ام چه چیزهایی را متصوّر بوده‌ام. اصلاً یادم نمی‌آید. ولی مطمئنم که به هیچکدام از چیزهایی که آن موقع در ذهنم پرورش داده بودم و بذرشان را ریخته بودم و رویایشان را داشتم، نرسیدم. امّا حالا دیگر آموخته‌ام که زندگی همین آرزوداشتن‌ها و نرسیدن‌هاست. راستش من همیشه حسرت‌ها را بیشتر از رویاهایم دوست دارم. حسرت‌ها به یادم می‌آورند که چیزی را با تمام وجود خواسته‌ام، دوست داشته‌ام ولی نشد، به آن نرسیده‌ام. رویاها چه؟ آن‌ها فقط می‌توانند مرا نسبت به آینده امیدوار نگه دارند. فقط همین. نمی‌دانم ده سال بعد، بیست سال بعد کجایم و چه کار می‌کنم. فقط امیدوارم آن روزها مثل همیشه، مثل قبل، خودم را و این سیّاره‌ی خاکی را دوست داشته باشم و به این چند پاره شعر قیصر جان امین‌پور پابند باشم: «دوست داری بی‌محابا مهربان باشی، تازه می‌فهمی مهربان‌بودن چه آسان است، با تمام چیزها، از سنگ تا انسان.»

به سنت بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هرسال، تولّدم مبارک ^_^

مرا چه به دل‌بستن؟

آدم‌ها برای نماندن می‌آیند. برای مدّت کوتاهی بودن و بعد هم رفتن. انگار واژه‌ی «ماندن» در لغت‌نامه‌ی زندگی‌شان معنا نشده و اصلاً بلد نیستند که چگونه باید بمانند. وقتی که می‌آیند، یک سر دارند و هزار سودا، هزار سودا برای رفتن. پرستوهایی هستند که وقت و بی‌وقت کوچ می‌کنند، هر زمانی که دلشان بخواهد و عشقشان بکشد. بهار و زمستان هم برایشان تفاوت چندانی ندارد. و ای کاش فقط بحثمان رفتن و نماندن بود. ما را عجیب وابسته‌ی خودشان می‌کنند و بعد هم که قشنگ دل بستیم به آن‌ها، بی‌رحمانه آشیانه را ترک می‌کنند و می‌روند. و نمی‌دانند که در نبودشان چقدر دلتنگ و بی‌قرار می‌شویم. چقدر تنها، چقدر تنها. اصلاً هم برایشان مهم نیست که ما قبل از آن‌ها کوه آهن بوده‌ایم و حالا جنون‌وار دوستدارشان هستیم.

زمانه به من یاد داده، اگر آدمی به زندگی‌ام آمد و من دوستش داشتم و بعد هم نرفت، باید به صداقتش شک کنم. به اینکه حقیقی‌ست. به اینکه واقعاً وجود دارد و واقعاً می‌خواهد بماند. زندگی قانون ندارد و نمی‌شود از کسی به جرم «نماندن» شکایت کرد. خیلی هم نمی‌شود از او گلایه‌ای کرد. و من هم حق اعتراض ندارم. اگر حتّی خوشگل‌ترین و بااحساس‌ترین گل باغچه باشم و یک روز کسی مرا بچیند و عاشقانه عطر دل‌انگیزم را استشمام کند، نباید سریع سرمست شوم، چون ممکن است چند صباحی بعد که عطر و رنگ و شادابی خود را از دست دادم و پژمرده شدم، مرا  پرپر کند و رهایم کند و برود. همینی هست که هست. اگر کسی آمد، به او بگویید که دیگر نرود. و اگر هم رفت، به او بگویید که دیگر برنگردد. من هم یادم باشد که دیگر به کسی دل نبندم و وابسته نشوم. قلبم را هم مچاله می‌کنم و می‌اندازمش گوشه‌ی خانه. یا مثلاً دفنش می‌کنم در خاک باغچه.

وقتی پاییز تموم شه، زمستون می‌آد؟

اینکه پاییز دارد تمام می‌شود و طبیعت دارد نغمه‌ی وداع با خزان را آرام زمزمه می‌کند و اینکه من ناراحتم از رفتنِ پاییز، یعنی هنوز هم به اندازه‌ی همه‌ی روزهایی که آسمانِ ‌پاییز ابری شد ولی نبارید، دلیل برای زندگی‌کردن وجود دارد. و اینکه من نمی‌دانم باید به استقبال فصل آدم‌برفی‌ها بروم یا برای بدرقه‌ی فصلِ برگ‌های زرد و نارنجی مرثیّه بخوانم، یعنی هنوز هم در این دنیا چیزهایی هستند که من به آن‌ها دل بسته‌ام، دوستشان دارم و می‌توانند حال مرا کمی بهتر کنند. هر چند در حصار غم گرفتار باشم و درد عجیبی درونم را فرا گرفته باشد ولی همین دل‌خوشی‌های کوچک می‌توانند مرا سرخوش و سرمست نگه دارند. و من متصوّرم که آدم همیشه باید با دوست‌داشتنی‌ها و دل‌خواستنی‌هایش زندگی کند، نه با رنج‌ها و حسرت‌ها و افسوس‌ها و ای کاش‌ها. حالا که دیگر در انتهای جادّه‌ی پاییزیم و «یلدا» قرار است پیونددهنده‌ی پاییز و زمستانمان باشد، دیگر نمی‌خواهم به روزها و هفته‌های قبل فکر کنم. به روزهایی که می‌توانستم بهتر سپری‌شان کنم ولی نخواستم. به قول و قرارهایی که با خودم بسته بودم و به هیچکدامشان عمل نکردم. به بی‌قراری‌هایم، خسته‌شدن‌هایم، بی‌حوصلگی‌هایم یا هر چیز دیگر. شاید چند وقت بعد دلم برای پاییز خیلی تنگ شود. مثلاً دلم بخواهد یک روزِ صبح پاییزی باشد، هوا سرد باشد، آسمان گرفته و ابری باشد. از خانه بیرون بروم، تمام خیابان‌های شهر را قدم بزنم. چترم را ببندم و  زیر باران بروم، مثل بچگی‌هایم آب‌بازی کنم و خیس شوم، زیر باران حرف بزنم، چیز بنویسم، نیلوفر بکارم. کمی بعد پا به کتاب‌فروشی شهر بگذارم و مقابل قفسه‌ی شعر و ادبیات بایستم. ساعت‌ها غرق در ورق‌زدن کتاب‌ها بشوم و بعد با خریدن کتاب شعر مورد علاقه‌ام از آنجا بیرون بیایم. بوی باران را بچشم، نسیم پاییزی موهایم را به هم بریزد، به مردم هراسان شهر نگاه کنم، هوا سردتر شود، دم غروب باشد، صدای اذان از گلدسته‌ها پر بکشد، همه جا غرق در تاریکی...

بس است دیگر. حالا وقت رویابافتن و خیال‌کردن نیست. حالا باید گوشه‌ی خانه بنشینم و در انتظار «یلدا» باشم. منظورم شب یلداست. آه که چقدر شب دوست‌داشتنی‌ای‌ است. جشن انقلاب زمستانی. و من عاشق این جشن‌های کوچک سرزمینم هستم. یلدا هر قدر هم که فقط یک شب باشد و خیلی زود تمام شود ولی از هالووین و ولنتاین و بلک‌فرایدی و کریسمس و فلان و بیسار خیلی بهتر است. زیبا و ساده مثل دانه‌کردن انار و قاچ‌کردن هندوانه، مثل واکردن دیوان و خواندن بیت‌های ناب حافظ یا شاید هم شاهنامه‌خوانی، مثل همین دورهمی‌های شبانه‌ی خانوادگی، مثل بوی خوش شام شب چلّه و مثل خیلی از سنّت‌های زیبای طولانی‌ترین شب سال. داشتم در ویکی‌پدیا دنبال این می‌گشتم که ببینم رسوم شب یلدا در مناطق مختلف کشور چگونه است؛ درباره‌ی استان ما نوشته بود: «مردمِ ******* تا سحر انتظار می‌کشند تا از قارونِ افسانه‌ای استقبال کنند. قارون در لباس هیزم‌شکن برای خانواده‌های فقیر تکّه‌های چوب می‌آورد. این چوب‌ها به طلا تبدیل می‌شوند و برای آن خانواده، ثروت و برکت به همراه می‌آورند. به خانه‌ی بزرگترها رفته و دور هم جمع شده، به شوخی و خنده گذرانده، آجیل، هندوانه، انار، شیرینی و خرما و لبو و آش و شیرینی‌های مختلف از جمله خوراکی‌های این آیین کهن است.» حالا ما که خیلی حوصله نداریم که تا سحرِ شب یلدا منتظر قارون افسانه‌ای بنشینیم، ولی قارون جان لطفاً برای ما هم از این تکّه‌چوب‌ها بیاور.

 آقا، خانم، جانِ من در این چند شب به جای اینکه گوشی‌هایتان را دست بگیرید و پیام‌های طولانی تبریک شب یلدا را کپی کنید و برای هم بفرستید، در خانه اگر کسی بود و اگر قصدی برای دورهمی بود، کنار هم جمع شوید، کمی با هم حرف بزنید، مهربانی را از هم دریغ نکنید و کمی همدیگر را بیشتر دوست بدارید. به قول یکی از بلاگرها: «بگذارید در این روزگار سخت دلمان خوش باشد به همین گپ و گفت‌‌ها.» چون که یلدا فقط یک شب است، فقط یک شب.

بهارِ با تو بودن‌ها چه شد؟ پاییز دلتنگی‌ست...

شده کسی را از خودت دوست‌تر بداری؟ آنقدر که بخواهی بمیری ولی او خار توی پایش نرود، غم به چهره‌اش نیاید و اشک روی گونه‌هایش جاری نشود و اگر اشکی هم به گونه‌اش آمد، به شوق رسیدن به آرزوهایش باشد نه تکرار غم‌هاش. شده هی مدام نگران و دلواپسش بشوی؟ دلت دریا به دریا بگیرد از نبودنش؛ آنقدر که شب‌ها خواب به چشم‌هایت نیاید و روزها از فرط دلتنگی یکهو بزنی زیر گریه. شده فانتزی‌ترین رویای تو این باشد که نسیم شوی و از لابه‌لای گیسوانش عبور کنی و باران باشی و او را ببوسی؟ شده بخواهی کنارش بنشینی و عاشقانه برایش شعر بخوانی؟ شده پاییز باشد و دلتنگ باشی و باران ببارد، کنار پنجره بنشینی و به باران زل بزنی و به همه‌ی روزهایی فکر کنی که می‌توانست باشد و کنارش باشی و او را دوست بداری و دوستت بدارد؟ شده باران را بهانه کنی که هر لحظه به یادش باشی؟ دلت بخواهد دست‌هایش را بگیری و تمام کوچه‌های خیسِ بی‌عابر شهر را با او قدم بزنی. شده نیمه‌شب از خواب بیدار شوی و ناخودآگاه صدایش بزنی، تمام خانه را در پی‌اش بگردی و ببینی که رفته باشد؟ و بعد یادت بیاید که او هرگز نبوده که بخواهد برود؟ شده طول و عرض اتاقت را بارها قدم بزنی و هی در این خیال باشی که یعنی کجاست؟ چه می‌کند؟ نکند پیش از اینکه تو او را بیابی عاشق کسی دیگر شده باشد؟ نکند وقتی مقابلش می‌ایستی و به او اظهار عشق می‌کنی، او بی‌رحمانه پَسَت بزند و تو آرزوی در ‌آغوش‌گرفتنش را سال‌ها با خود حمل کنی و سرانجام به گور ببری؟

و بعد یک روز در خیابان اتّفاقی او را ببینی که گوشه‌ی ایستگاه نشسته و در انتظار آمدن اتوبوس است، تو از دور می‌ایستی و نگاهش می‌کنی... نگاهش می‌کنی... نگاهش می‌کنی، طوری نگاهش کنی که انگار این اوّلین و آخرین باری‌ست که خدا به تو فرصت تماشایش را داده، هر چند از دور! شده دلت بخواهد نزدیک بروی و کنارش بنشینی، مثلاً تو هم منتظر آمدن اتوبوس بشوی؟ بخواهی برگردی به چشم‌هایش زل بزنی و آرام در گوشش زمزمه کنی که «دوستت دارم»؟ ولی آنقدر غرق تصوّرات و دل‌خواستنی‌هایت بشوی و آنقدر همان دور بمانی که ناگهان اتوبوس بیاید، او سوار شود و تو لاجرم به دنبال اتوبوس بدوی ولی جا بمانی و رفتن او و اتوبوس و خیابان را تماشا کنی؟

 

زندگی بی‌رحم است، خیلی بی‌رحم است. سال‌ها تو را منتظر آمدن و بودن چیزی می‌گذارد و وقتی که هست و می‌خواهی از داشتنش لذّت ببری، ناگهان می‌گوید فرصتت تمام است و آن را از تو می‌گیرد. قرن‌ها هجران و یک لحظه وصال! «نه/ کاری به کار عشق ندارم/ من هیچ‌چیز و هیچ‌کسی را/ دیگر در این زمانه دوست ندارم/ انگار این روزگار/ چشم ندارد من و تو را/ یک روز خوشحال و بی‌ملال ببیند/ زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست‌تر بداری/ حتّی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد/ آن را از تو دریغ می‌کند/ پس من با همه‌ی وجودم خودم را زدم به مردن/ تا روزگار دیگر کاری به من نداشته باشد/ این شعر تازه را هم ناگفته می‌گذارم/ تا روزگار بو نبرد.../ گفتم که کاری به کار عشق ندارم» [قیصر امین‌پور]

به رنگ بودن و از جنس نوشتن

فکر کن چه زیبا می‌شود اگر یک روز صبح، قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شوی و ببینی همه چیز از اوّل شروع شده است؛ و تو انگار دوباره متولّد شده‌ای. بلند می‌شوی و به اطرافت زل می‌زنی؛ یک خانه‌ی سوت‌و‌کور، تو خودت را در یک خانه‌ی ناشناخته در آن سوی زمین تنها می‌بینی. نمی‌دانی چه باید بکنی و کجا باید بروی. فقط می‌دانی که همه چیز دوباره آغاز شده است و تو انگار فرصت زندگی دوباره یافته‌ای. از دیروز و پریروز و روزهای خوب و بد قبلش هم چیزی به خاطر نمی‌آوری. وقت‌هایی که می‌خندیدی، می‌گریستی، اشک می‌ریختی و ناله می‌کردی، خوشحال و سرمست بودی، از زمین و زمان شاکی می‌شدی، مدام غر می‌زدی و با همه نامهربان بودی، روزهایی که سپری کرده‌ای،  شب‌هایی که به سختی صبح کرده‌ای، همه را، همه چیز را فراموش کردی و حتّی نام خودت را از یاد برده‌ای. اینکه قبل از این که بوده‌ای، کجا زندگی می‌کردی، چه بر تو گذشته و امثالهم را اصلاً به یاد نداری. هیچ چیز از گذشته به خیالت نمی‌آید. تو وارد دنیایی شده‌ای که چیزی از آن نمی‌دانی و هیچکس را نمی‌شناسی؛ حتّی خودت را. اشک‌هایت را پاک کن! گریه نکن! چه شده؟ دلت برای گذشته تنگ شد؟ دوست داری برگردی به همان دنیای سابق؟ تو که چیزی به یاد نداری. شاید قبلاً یک آدم خسته و بی‌حوصله بوده‌ای، یک آدم افسرده‌ی مریض‌احوال؟ یا شاید عاشقی که معشوقش رهایش کرده؛ یک زندانی فراری، یک قاتل بی‌رحم، یک متجاوز، یک کلاهبردار، یک روانی! حالا واقعاً می‌خواهی برگردی به همان دنیای قبلی؟ بی‌خیال رفیق، بچسب به زندگی‌ات. دنیا که ارزش این چیزها را ندارد. تو تولّد دوباره‌ی یک قصّه‌ی بی‌سرانجامی که قرار است به خودش معنا دهد. فکر کن که ماهی باشی و دلت اقیانوس بخواهد ولی در کنج تُنگی گرفتار باشی. فکر کن که پرنده باشی و دلت پرواز بخواهد ولی در قفسی زندانی باشی. بیا و دوباره بجنگ. بیا و دوباره خودت باش. تو که نمی‌دانی؛ شاید همین فردا حتّی خودت را هم فراموش کنی.

 

چقدر دوباره نوشتن و از اوّل شروع‌کردن سخت است. آدم حس می‌کند به گوشه‌ی حیاط خانه رفته، خاطراتش را پاره کرده و آتش زده؛ بعد خاکسترشان را در خاک باغچه دفن کرده و دوباره برگشته به زندگی‌اش. امیدوارم این آخرین باری باشد که خاطراتم را آتش می‌زنم و از اوّل شروع به وبلاگ‌نویسی می‌کنم. کمی منظّم‌تر، باحوصله‌تر، سرحال‌تر و باانگیزه‌تر. حالا من اینجایم. اینجایم که بیت‌های زندگی‌ام را دوباره بسرایم، خورشید باشم و طلوع دوباره‌ی واژه‌های جهان شوم، ابر باشم و قطره‌هایی به رنگ باران ببارم. حالا این منم و این وبلاگم. به رنگ بودن و از جنس نوشتن. این منم و این «از بودن و نوشتن». بخش‌هایی از خودم را در وبلاگ قبلی‌ام جا گذاشتم ولی همیشه یادم می‌ماند که خودم باشم؛ خودِ خودِ خودم.

۱ ۲ ۳
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan