بیا با هم برویم وسط خیابان، به بقیه بپیوندیم و رویاهایمان را بلند فریاد بزنیم. بیا ثابت کنیم "زن، زندگی، آزادی" یک شعار کوچک برای تحقق یک رویای بزرگ است. برای آزادی سرزمینمان از دست آدمهایی که بویی از شرافت و انسانیت نبردهاند. برای تنفس یک زندگی معمولی، برای لذت استشمام هوای آزادی، برای خیلی چیزها. این روزها خیابان تنها میعادگاه روزهای خوب ماست. ما هیچوقت خیابانها را با هم قدم نزدیم، حالا بیا در این خیابانهای فرسوده، کنار هم و همرویای هم باشیم. ما چه برندهی این نبرد باشیم و چه بازنده، همین که کم نیاوردیم و کنار هم جنگیدیم، همین که در طرف درست تاریخ ایستادهایم، پیروزیم. بگذار آنها هر چه دلشان میخواهد فیلتر کنند. حالا دیگر تمام جهان صدایمان را شنیده. اصلاً بیایند آیفون تصویری خانههایمان را هم فیلتر کنند.
صبحها سر کلاس دور از هم مینشینیم. تو توجهت به استاد است و جزوه مینویسی و من نگاهم تماممدت به توست و به جای چرندیات استاد، در دفترم تصویر تو را میکشم. من دوستت دارم و این حقیقتیست که دیگر نمیتوانم کتمانش کنم. بعد از کلاس جلوی دانشکدهی مهندسی میروم و به جمعیت انبوه دانشجویان میپیوندم. از همان ابتدا صدای بلند و رسای شعارها به گوش میرسد. "خیال نکن امروزه، قرار ما هر روزه"، "میجنگیم، میمیریم، ایرانو پس میگیریم". شعارها را که میشنوم اشک در چشمانم جمع میشود، بغض میکنم و به خودم میبالم که در کنار چنین دانشجوهای شجاعی ایستادهام. اطراف را میپایم و به دنبال تو میگردم. تو کجایی؟ کجا ایستادهای؟ آها پیدایت کردم. مثل هر روز همراه دوستت میم میبینمت. با همان ظاهر ساده و معمولی روزهای قبل. تو شبیه هر باری، تو شبیه همیشهای. جمعیت به راه میافتد و به سمت دانشکدههای مختلف میرود. جلوی هر دانشکده تقریباً ده دقیقهای توقف میکنند، شعار میدهند و بعد به راهشان ادامه میدهند. هر لحظه تو را در میان جمعیت گم میکنم و دوباره به دنبالت میگردم. خیلی در این شلوغیها دلواپست میشوم. خیلی نگران توأم. نکند یکی از حراستیها نزدیکت شود، نکند یکی از این بسیجیها چپ نگاهت کند. نکند... تا چشم کار میکند، دانشجو آمده. بیش از هزار نفر، شاید نزدیک دو هزار نفر. پای بر زمین میکوبیم و "ای ایران، ای مرز پرگهر" میخوانیم. در تمام طول مسیر دوربین دستم است و فیلمبرداری میکنم. یک نگاهم به دوربین است و یک نگاهم به تو. نزدیک ظهر که میشود به سمت سلف مرکزی میرویم. دوباره حراستیها جلویمان را میگیرند و مانع مختلطشدن سلف میشوند، دوباره ما با آنها درگیر میشویم و مثل روزهای قبل ما پیروز میشویم :) دیگر زورشان به ما نمیرسد، دیگر نمیتوانند جلوی این همه دانشجوی متحد و شجاع ایستادگی کنند. ما دانشجوهای ترسوی دهههای قبل نیستیم. بعد از ناهار اعتراضات در محوطهی دانشگاه ادامه دارد، شعارها تندتر میشود و صداها بلندتر. "امسال سال خونه، ......". حس وطندوستی و میهنپرستی را میشود در تکتک بچهها دید. ما عاشق سرزمینمان هستیم و برای آزادیاش هزاران بار جان میدهیم. نزدیک عصر که میشود، همه چیز رنگ آرامش به خود میگیرد. بچهها برای فردا و روزهای بعد -همین جا و همین موقع- قرار میگذارند و بعد هم جمعیت پراکنده میشود. جلوی کتابخانهی مرکزی، مکان جداشدن من و توست. تو به سمت خوابگاه دخترانه میروی و من به سمت خوابگاه خودمان. چگونه تا فردا ندیدنت را تحمل کنم؟ لعنت به دلتنگی، لعنت به فاصلهها.
- سه شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۱