شده کسی را از خودت دوستتر بداری؟ آنقدر که بخواهی بمیری ولی او خار توی پایش نرود، غم به چهرهاش نیاید و اشک روی گونههایش جاری نشود و اگر اشکی هم به گونهاش آمد، به شوق رسیدن به آرزوهایش باشد نه تکرار غمهاش. شده هی مدام نگران و دلواپسش بشوی؟ دلت دریا به دریا بگیرد از نبودنش؛ آنقدر که شبها خواب به چشمهایت نیاید و روزها از فرط دلتنگی یکهو بزنی زیر گریه. شده فانتزیترین رویای تو این باشد که نسیم شوی و از لابهلای گیسوانش عبور کنی و باران باشی و او را ببوسی؟ شده بخواهی کنارش بنشینی و عاشقانه برایش شعر بخوانی؟ شده پاییز باشد و دلتنگ باشی و باران ببارد، کنار پنجره بنشینی و به باران زل بزنی و به همهی روزهایی فکر کنی که میتوانست باشد و کنارش باشی و او را دوست بداری و دوستت بدارد؟ شده باران را بهانه کنی که هر لحظه به یادش باشی؟ دلت بخواهد دستهایش را بگیری و تمام کوچههای خیسِ بیعابر شهر را با او قدم بزنی. شده نیمهشب از خواب بیدار شوی و ناخودآگاه صدایش بزنی، تمام خانه را در پیاش بگردی و ببینی که رفته باشد؟ و بعد یادت بیاید که او هرگز نبوده که بخواهد برود؟ شده طول و عرض اتاقت را بارها قدم بزنی و هی در این خیال باشی که یعنی کجاست؟ چه میکند؟ نکند پیش از اینکه تو او را بیابی عاشق کسی دیگر شده باشد؟ نکند وقتی مقابلش میایستی و به او اظهار عشق میکنی، او بیرحمانه پَسَت بزند و تو آرزوی در آغوشگرفتنش را سالها با خود حمل کنی و سرانجام به گور ببری؟
و بعد یک روز در خیابان اتّفاقی او را ببینی که گوشهی ایستگاه نشسته و در انتظار آمدن اتوبوس است، تو از دور میایستی و نگاهش میکنی... نگاهش میکنی... نگاهش میکنی، طوری نگاهش کنی که انگار این اوّلین و آخرین باریست که خدا به تو فرصت تماشایش را داده، هر چند از دور! شده دلت بخواهد نزدیک بروی و کنارش بنشینی، مثلاً تو هم منتظر آمدن اتوبوس بشوی؟ بخواهی برگردی به چشمهایش زل بزنی و آرام در گوشش زمزمه کنی که «دوستت دارم»؟ ولی آنقدر غرق تصوّرات و دلخواستنیهایت بشوی و آنقدر همان دور بمانی که ناگهان اتوبوس بیاید، او سوار شود و تو لاجرم به دنبال اتوبوس بدوی ولی جا بمانی و رفتن او و اتوبوس و خیابان را تماشا کنی؟
زندگی بیرحم است، خیلی بیرحم است. سالها تو را منتظر آمدن و بودن چیزی میگذارد و وقتی که هست و میخواهی از داشتنش لذّت ببری، ناگهان میگوید فرصتت تمام است و آن را از تو میگیرد. قرنها هجران و یک لحظه وصال! «نه/ کاری به کار عشق ندارم/ من هیچچیز و هیچکسی را/ دیگر در این زمانه دوست ندارم/ انگار این روزگار/ چشم ندارد من و تو را/ یک روز خوشحال و بیملال ببیند/ زیرا هر چیز و هر کسی را که دوستتر بداری/ حتّی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد/ آن را از تو دریغ میکند/ پس من با همهی وجودم خودم را زدم به مردن/ تا روزگار دیگر کاری به من نداشته باشد/ این شعر تازه را هم ناگفته میگذارم/ تا روزگار بو نبرد.../ گفتم که کاری به کار عشق ندارم» [قیصر امینپور]
- دوشنبه ۱ آذر ۱۴۰۰