از بودن و نوشتن

بهارِ با تو بودن‌ها چه شد؟ پاییز دلتنگی‌ست...

شده کسی را از خودت دوست‌تر بداری؟ آنقدر که بخواهی بمیری ولی او خار توی پایش نرود، غم به چهره‌اش نیاید و اشک روی گونه‌هایش جاری نشود و اگر اشکی هم به گونه‌اش آمد، به شوق رسیدن به آرزوهایش باشد نه تکرار غم‌هاش. شده هی مدام نگران و دلواپسش بشوی؟ دلت دریا به دریا بگیرد از نبودنش؛ آنقدر که شب‌ها خواب به چشم‌هایت نیاید و روزها از فرط دلتنگی یکهو بزنی زیر گریه. شده فانتزی‌ترین رویای تو این باشد که نسیم شوی و از لابه‌لای گیسوانش عبور کنی و باران باشی و او را ببوسی؟ شده بخواهی کنارش بنشینی و عاشقانه برایش شعر بخوانی؟ شده پاییز باشد و دلتنگ باشی و باران ببارد، کنار پنجره بنشینی و به باران زل بزنی و به همه‌ی روزهایی فکر کنی که می‌توانست باشد و کنارش باشی و او را دوست بداری و دوستت بدارد؟ شده باران را بهانه کنی که هر لحظه به یادش باشی؟ دلت بخواهد دست‌هایش را بگیری و تمام کوچه‌های خیسِ بی‌عابر شهر را با او قدم بزنی. شده نیمه‌شب از خواب بیدار شوی و ناخودآگاه صدایش بزنی، تمام خانه را در پی‌اش بگردی و ببینی که رفته باشد؟ و بعد یادت بیاید که او هرگز نبوده که بخواهد برود؟ شده طول و عرض اتاقت را بارها قدم بزنی و هی در این خیال باشی که یعنی کجاست؟ چه می‌کند؟ نکند پیش از اینکه تو او را بیابی عاشق کسی دیگر شده باشد؟ نکند وقتی مقابلش می‌ایستی و به او اظهار عشق می‌کنی، او بی‌رحمانه پَسَت بزند و تو آرزوی در ‌آغوش‌گرفتنش را سال‌ها با خود حمل کنی و سرانجام به گور ببری؟

و بعد یک روز در خیابان اتّفاقی او را ببینی که گوشه‌ی ایستگاه نشسته و در انتظار آمدن اتوبوس است، تو از دور می‌ایستی و نگاهش می‌کنی... نگاهش می‌کنی... نگاهش می‌کنی، طوری نگاهش کنی که انگار این اوّلین و آخرین باری‌ست که خدا به تو فرصت تماشایش را داده، هر چند از دور! شده دلت بخواهد نزدیک بروی و کنارش بنشینی، مثلاً تو هم منتظر آمدن اتوبوس بشوی؟ بخواهی برگردی به چشم‌هایش زل بزنی و آرام در گوشش زمزمه کنی که «دوستت دارم»؟ ولی آنقدر غرق تصوّرات و دل‌خواستنی‌هایت بشوی و آنقدر همان دور بمانی که ناگهان اتوبوس بیاید، او سوار شود و تو لاجرم به دنبال اتوبوس بدوی ولی جا بمانی و رفتن او و اتوبوس و خیابان را تماشا کنی؟

 

زندگی بی‌رحم است، خیلی بی‌رحم است. سال‌ها تو را منتظر آمدن و بودن چیزی می‌گذارد و وقتی که هست و می‌خواهی از داشتنش لذّت ببری، ناگهان می‌گوید فرصتت تمام است و آن را از تو می‌گیرد. قرن‌ها هجران و یک لحظه وصال! «نه/ کاری به کار عشق ندارم/ من هیچ‌چیز و هیچ‌کسی را/ دیگر در این زمانه دوست ندارم/ انگار این روزگار/ چشم ندارد من و تو را/ یک روز خوشحال و بی‌ملال ببیند/ زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست‌تر بداری/ حتّی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد/ آن را از تو دریغ می‌کند/ پس من با همه‌ی وجودم خودم را زدم به مردن/ تا روزگار دیگر کاری به من نداشته باشد/ این شعر تازه را هم ناگفته می‌گذارم/ تا روزگار بو نبرد.../ گفتم که کاری به کار عشق ندارم» [قیصر امین‌پور]

:))))) 

:))) 

 واقعا فقط برای اینکه میترسی پست بزنه بهش نمیگی دوسش داری؟ بهتر نیست هم اون بدونه هم تکلیف تو مشخص شه؟ اگه اونم منتطر بود چی؟..

من ترجیح می‌دم همیشه بلاتکلیف بمونم =)) نگران نباشین اون منتظرم نیست :دی. گاهی وقتا هر چی ازش دورتر باشی شاید بیشتر دوسش داشته باشی و اگه بهش نزدیک بشی شاید اون حسّ دوست‌داشتنِ سابق از بین بره. 
از طرفِ دیگه هم: دستم نمی‌رسد به تو ای باغ دوردست / از بس حصار پشت حصار آفریده‌اند... 

@ناشناس

ما اینقدر گفتیم بهشون کیه که گوش بده :/

 

@عینک

ولی یه حسی داشتم موقع خوندن پست...

اولش که همش از طرف خودم تو ذهنم میگفتم نه نشده. بعد یه خورده تخفیف دادم و دوستان و همکلاسیا و خانواده رو هم حساب کردم دیدم خب شده. بعدتر همش به ذهنم میومد نکنه خود آقای عینک هم میخواد بیاد تهش بگه نشده....؟

آقا من پسر حرف گوش‌کنی‌ام؛ البته به جز تو این موردِ به خصوص =)) 

تخفیف ندین به خودتون! دوست و خانواده و اینا که قبول نیست.
اگه خودمو بخوام بگم آره شده. تو خیالاتم زیاد اتّفاق افتاده که دلم ناخودآگاه واسه کسی تنگ شه، نگرانش شم، دلواپسش شم، قلبم بگیره از نبودنش. ولی تو واقعیّت تا حالا پیش نیومده واسم :| اگه پیش اومده بود تا حالا حتماً از شدّت دلتنگی و اینا مرده بودم :( :دی. 

@میخک

یا خدا به کی گفتی دوستش داری شیطون ؟

زری خانم شما هم دنبال سوژه می‌گردینا :))) 

جناب عینک بهش بگین دیگه

تهش نمیشه

وقتی قراره نشه، چرا بگم خب؟ :دی 

@ زری

به آقای عینک گفتیم بره با نگار رک و پوست کنده صحبت کنه :/

 

 

آقای عینک که جایی نمی‌ره، گوشه‌ی تار اتاقش زیر پتو نشسته و داره چای می‌نوشه :| به دور از هیاهوی دنیا ^_^

50 -50 عه خب /:

ممکنه هم بشه

واسه من که نود به دهه :/
ریسکش بالاست آخه!

شده عزیزم،شده آرزو کنم قطره بارون باشم رو گونه هاش...

شده آرزو کنم زمین زیر پاش باشم...

شده بخوام کتابی باشم تو کتابخونش که اصلا نخونه،اما فقط یه لحظه نگاهش به سمت من بیوفته...

 

ولی وقتی بتونی این حس رو بیان کنی چند سال بعد مدیون خودت نیستی ؛)

چه خوب که شده :))) 

آها ینی معتقدی بهتره که نگفت؟ بهتره آدم به خودش مدیون بمونه؟ و اون حس نسبت بهش رو پنهان کرد؟ یه کامنت خصوصی زیر همین پست واسم اومده که حیفه چن تا جمله‌ش رو اینجا ننویسم: «حسرتی که از نگفتن حاصل می‌شه هزاران برابر سنگین‌تر و سهمگین‌تر از حسرت گفتن هست. احساسات برای حس‌شدن هستن، برای بیان‌شدن. و دوست‌داشتن و دوست داشته‌‌شدن قشنگ‌ترین احساسات آدمی‌ان. پس زده‌شدن حس خیلی بدیه. ممکنه بعدها پشیمون بشی از کاری که کردی، گریه داره، دلتنگی داره، اندوه و اندوه و اندوه فراوون داره ولی یه جایی می‌ایستی و می‌گی من برای خودم و احساساتم ارزش قائلم.» 
به نظر منم باید گفت، باید گفت و احساس رو بیان کرد. چون ممکنه اینقد این دست اون دست کنیم که یه روز بیاد و ببینیم دیگه خیلی دیر شده واسه گفتن. شور احساسمون رو از بین نبریم.

زندگی عجبیه،سال ها با امید وصال و تموم شدن فاصله ی تن ها تلاش میکنی اما آیا واقعا آخرش نتیجه ای که میخوای رو میگیری؟ :) 

شاید همین امید به وصال و تلاش‌کردن واسه رسیدن بهش از خودِ اون نتیجه‌ای که می‌خوایم مهم‌تر باشه! شاید لذّت و شور و اشتیاقی که توی امید به وصال داریم، تو خود وصال نداشته باشیم؛ هوم؟ 
از سمت دیگه هم به قول فاضل نظری: «به روز وصل چه دل بسته‌ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما آغاز جدایی ماست» 

چرا تو پاسخ کامنتای بقیه میگین برید بگید XD

بعد تو پاسخ کامنتای ما میگین نهههه نمیگمممم ...

ماذافازا ؟

چرا به نگار نمیگین =>>>> ¿

:)))))
چون که فرصت زندگی خیلی کوتاهه، همه چیز خیلی سریع می‌گذره و هیچ چیز اونقدری که ماها فک می‌کنیم ارزش نداره، پس بقیّه باید قبل از اینکه دیر شه برن بگن. ولی این استدلال برای خودم صدق نمی‌کنه و شما هم حق اعتراض ندارین.
بعدم زری خانم شما چه کار به من دارین؟ چه گیری دادین به من حالا!؟ :)) مگه من چه هیزم تری بهتون فروختم آخه؟ :((

خب همه همین فکرو میکنن :)))

میگن واسه ما صدق نمیکنه XD

 

راحت باشین

دیگه سعی میکنم کامنت حاشیه ای نذارم :"))

الآن اینکه «همه همین فکرو می‌کنن» هم تقصیر منه؟ :)))

شما هم راحت باشین، شوخی کردم من.
اتّفاقاً من کامنتای حاشیه‌ای‌تونو دوست دارم که :دی.

نکنه اصلا دوستش ندارین ؟ :دی

تخیلیه ؟ 

* وی سوت زنان میرود*

بارها هم گفته بودم دوستش دارم ولی... 
آقا لطفاً اجازه بدین من سکوت کنم و هیچی نگم :(

@عینک

معتقدم باید گفت و شدیدا با اون کامنت خصوصی موافقم و منم گفتم اگه بیان کنی حستو و به اون شخص ابراز کنی،دیگه لاقل چند سال آینده مدیون خودت و لنگ ای کاش نیستی

آها، فک کنم من منظور کامنت قبلیتو کاملاً برعکس متوجّه شده بودم.
خیلی هم عالی. خوبه که با هم هم‌نظریم پس :))

اول که ستاره تون روشن شد با خودم گفتم‌یاخدا این دیگه کیه😶

حتی وقتی اومدم تو وبتون هم یکم طول کشید تا یادم بیاد اینجا کجاست😂

ولی مثل همیشه..انقدر زیبا که در توصیف نمیگنجد بله=))

..

شده!!

اصلاً عجیب نیست! آخه من خودمم هنوز به اینجا عادت نکردم و گاهی وقتا که رو وبم کلیک می‌کنم و باز می‌شه، با خودم می‌گم اینجا دیگه کجاست؟ :/
البته که چشماتون زیبا می‌بینه :))
عه شما هم شده! همه دلتنگا، همه زخم‌خورده‌ها :(

تازه زری فکر کن هنوز به ما نگفتن چی قبول شدن. نگار که پیشکش :|

من واقعاً شرمسارم و نمی‌دونم چی بگم. ولی آقا ببینین من که کل زندگی‌م رو ریختم وسط وبلاگ، خب لااقل بذارین یه چیزایی مخفی بمونه. ایشالا که یه روز از این خودسانسوری دربیام و دیگه چیزی رو پنهان نکنم.

ولی دیگه حالم از :)))) گذاشتن بهم میخوره.

نمیدونم این برای چه وقتیه ولی فکر میکنم برای اون وقتی باشه که میخوام کامنتمو بنویسم اما نمیدونم چطور.

آره خلاصه، شما دیدین من کامنت لبخند پرانتزی دادم دیگه نذارید پست هاتونو بخونم :دی. خدافظ. 

بیاین حالمون از لبخندگذاشتن به هم نخوره. منم خودم گاهاً زیر پستایی که نمی‌دونم چی باید بگم از این لبخندا می‌ذارم. شایدم لبخندگذاشتن نشون‌دهنده‌ی این باشه که ما پستو خوندین و باهاش کلّی لبخند زدیم ولی الآن نمی‌دونیم چی باید بگیم، پس با گذاشتن یه «دو نقطه» و چن تا «پرانتز» حرفامونو خلاصه می‌کنیم. پس بیاین تو دنیایی که آدماش با لبخند و لبخندزدن بیگانه‌ن، ما این لبخندای پرانتزدار رو از ته دل دوست داشته باشیم و از هم دریغش نکنیم :)))) 
قبلنم گفته بودم همین که اینجا رو می‌خونین باعث افتخار و خرسندی منه، حالا چه کامنت بذارین چه نذارین ^_^

حق‌ترین حرفی بود که میتونستیم بگیم 

ایش....

منو بابت همه‌ی وقتایی که حرصتون دادم ببخشید :( ولی باور کنین حرص‌دادن آدما از قشنگ‌ترین و دلبرترین کاراییه که می‌شه انجام داد :دی.

خب پس :)))))))))))))))   

لبخند بزن، ای نفست صبحِ بهاری :))))))))

کجا همه چیزو ریختین تو وبلاگ ؟ /:

شما هیچی نگفتین که.../:

ولی من حس می‌کنم خیلی چیزا رو تو وبلاگ گفتم که!
آقا اذیتم نکنین :(

اول بگم که اذیت کردن شما لذت خاصی داره. چیزی جذاب تر از یه مردم آزاری ساده:)))

 

حس نمیکنید که عنوان تون به مطالب پست نمیخوره؟ :))

صحبت شما همش حسرته. کلش پاییزه. اصلا به بهار نرسیده...

حالا شماها هی مدام منو اذیت کنین :( دیگه بهونه واسه اذیت‌کردنم هم که جوره.

مگه من تو عنوان گفتم قراره به بهار برسه؟ :)) «بهار با تو بودن‌ها چه شد؟ پاییز دلتنگی‌ست...» داره می‌گه که قبلنا که کنار هم بودیم و همه چیز عین بهار بود، چی شد؟ کجا رفت؟ چون که الآن دلتنگم و همه چیز واسم شبیه پاییزه! پس اصلاً قرار نیست به بهار برسه.

من آخرش این وبلاگ رو قطع دنبال میکنم که هی سر بروز نشدنش حرص نخورم و دنبال ستاره‌اش نگردم

ایش

از همین تریبون اعلام می‌کنم که هر کی منو قطع دنبال کنه، منم در اقدامی متقابل قطع دنبالش می‌کنم و تحریم‌های اتّحادیه‌ی اروپا رو علیه‌ش وضع می‌کنم :دی. ولی جدّی مرسی که روشن یا خاموش بودن ستاره‌ی اینجا واستون مهمّه :))

چقد از خوندن این پست لذت بدم ...

حس پیدا کردن یه نوشیدنی خوشمزه رو برام داشت که وقتی پیداش کردم ... گرفتمش و رفتم یه گوشه‌ای و با خیالی راحت از خوندن توصیفات و تصورشون لذت بردم ...

خیلی وقت بود چنین حسی نداشتم ... تشکر فراوان ... ☺️🌹🌸🌷🌼

خرسندم که لذّت بردین و خوشحال‌ترم که حس خوبی پیدا کردین از خوندنش. مرسی واقعاً.
خواهش می‌کنم. سپاس فراوان :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan