از بودن و نوشتن

مرا یادتان می‌آید؟

به گمانم فراموشی گرفته‌ام، چیزی را به یاد نمی‌آورم. تنها چیزهای محوی از گذشته به یادم مانده. اینجا کجاست، من که هستم؟ در تاریخچه‌ی کروم گوشی‌ام "بیان" به چشمم خورد، بازش کردم که آن را ببینم. یک صفحه برایم آمد، نام کاربری و رمز عبور می‌خواست، کلیک که کردم دیدم از قبل ذخیره شده بودند. از آن مرحله گذشتم و به پنل کاربری رسیدم. پنل را که کمی گشتم دیدم من دفعات زیادی اینجا آمده‌ام، خیلی چیزها نوشته‌ام و خیلی‌هایتان را ظاهراً می‌شناسم. اینجا انگار خانه‌ی من بوده است. یک خانه که ترکش کرده بودم و حالا ناخودآگاه به یادش افتادم و چیزی مرا به اینجا کشانده.
هفته‌ی قبل برای رفتن به جایی عجله داشتم، وسط خیابان بودم و شارژ گوشی‌ام هم تمام شده بود. از خانه خیلی فاصله داشتم و در آن نقطه از شهر پرنده پر نمی‌زد. یک موتوری را از دور دیدم که می‌آمد، از او خواستم مرا برساند. من از موتور می‌ترسیدم، احساس خوبی نسبت به موتور ندارم، ولی در آن لحظه چاره‌ی دیگری نداشتم. پسر جوانی پشت موتور نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت می‌کرد، گفتم «آقا آروم‌تر لطفاً...»، گفت «نترس بابا». دیگر چیزی به یادم نمی‌آید، فکر کنم روی ترمز زد و موتور روی زمین پرت شد، من سرم به زمین خورد و بعد که به هوش آمدم در بیمارستان بودم.

دکتر به من گفته که حافظه‌ات به طور کامل پاک شده ولی آرام‌آرام برمی‌گردد. گفت جدول و سودوکو حل کنم و به جاهایی بروم که چیزهایی از گذشته به یادم می‌آورد. همین شد که به اینجا آمده‌ام. به اینجا آمده‌ام که خودم را به یاد بیاورم.

یادمون که قطعا 

کیه که شما رو یادش بره 

اما اینکه میسناسمتون یا نه رو نمیدونم 

 

 

سلام

خوشحالم که به یادتون موندم، همین مهمه. من خودم هم خودم رو نمی‌شناسم زیاد.
سلام سین دال :))

حاجی جدی میگی یا استعاره بود؟ شوخی نکن تورو خدا...

نه نه استعاره بود، واقعی نبود چیزی :))

 

شت! مرد حسابی واسه چی با روح و روان ما بازی می‌کنی؟ سکته کردم استعاره‌هات زیادی جدی‌ان 😂

آره می‌دونم گاهی موقع نوشتن تو خیالاتم غرق می‌شم و پیاز داغش رو خیلی زیاد می‌کنم :)) من معذرت می‌خوام.

اینجا که میام دلم برای خیلیا تنگ میشه 

برای بیان تنگ میشه 

 

آره منم همین‌طور، انگار اون خیلیا رفتن ولی. رفتن و قصد برگشت هم ندارن انگاری.

عه عییییییساااااا (با لحن یارو زنه تو سریال خواب و بیداری) :))

باورت میشه دیروز داشتم وبلاگ قبلیتو میخوندم؟

با لحن ناتاشا صدام کنی که من می‌ترسم :دی.
عه چه جالب :))

سلام

داشتم فکر می‌کردم باید چیزی گفت که به شما کمک کند...

کامنت‌ها به دادم رسیدند، خداروشکر واقعی نبود... :)

سلام.
آره خوشبختانه واقعی نبود، ممنونم ازتون که خواستین کمک کنین :))

سلام

اتفاقا از وایولت پرسیدم حالا که همه کوچ کردن تلگرام و اینا کسی از اقای عینک خبر داره ؟

که جوابش منفی بود

قشنگ محو شدینا :)

سلام :))
آره خیلی وقته نبودم، یه سال از آخرین پستی که گذاشته بودم می‌گذره. به هر حال من اینجام حالا (:
دوشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۳ , ۲۱:۵۵ روناهی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

سلام!

خوش برگشتین و این حرفا. ‍‍‍‍‍

سلام روناهی.
مرسیی :))

:)))))))))))))

سلام

سلام :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan