به گمانم فراموشی گرفتهام، چیزی را به یاد نمیآورم. تنها چیزهای محوی از گذشته به یادم مانده. اینجا کجاست، من که هستم؟ در تاریخچهی کروم گوشیام "بیان" به چشمم خورد، بازش کردم که آن را ببینم. یک صفحه برایم آمد، نام کاربری و رمز عبور میخواست، کلیک که کردم دیدم از قبل ذخیره شده بودند. از آن مرحله گذشتم و به پنل کاربری رسیدم. پنل را که کمی گشتم دیدم من دفعات زیادی اینجا آمدهام، خیلی چیزها نوشتهام و خیلیهایتان را ظاهراً میشناسم. اینجا انگار خانهی من بوده است. یک خانه که ترکش کرده بودم و حالا ناخودآگاه به یادش افتادم و چیزی مرا به اینجا کشانده.
هفتهی قبل برای رفتن به جایی عجله داشتم، وسط خیابان بودم و شارژ گوشیام هم تمام شده بود. از خانه خیلی فاصله داشتم و در آن نقطه از شهر پرنده پر نمیزد. یک موتوری را از دور دیدم که میآمد، از او خواستم مرا برساند. من از موتور میترسیدم، احساس خوبی نسبت به موتور ندارم، ولی در آن لحظه چارهی دیگری نداشتم. پسر جوانی پشت موتور نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت میکرد، گفتم «آقا آرومتر لطفاً...»، گفت «نترس بابا». دیگر چیزی به یادم نمیآید، فکر کنم روی ترمز زد و موتور روی زمین پرت شد، من سرم به زمین خورد و بعد که به هوش آمدم در بیمارستان بودم.
دکتر به من گفته که حافظهات به طور کامل پاک شده ولی آرامآرام برمیگردد. گفت جدول و سودوکو حل کنم و به جاهایی بروم که چیزهایی از گذشته به یادم میآورد. همین شد که به اینجا آمدهام. به اینجا آمدهام که خودم را به یاد بیاورم.
- دوشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۳