خیلی وقت است که دیگر زندگی را سخت نمیگیرم. سعی میکنم "همیشه" آرام باشم و آخرین باری که از چیزی ناراحت شدم، اخم به چهرهام آمد یا ملال بودم را به یاد نمیآورم. نه اینکه همه چیز خوب باشد، نه؛ تقریباً هیچ چیز مطابق میلم پیش نمیرود ولی من دیگر یاد گرفتهام که با شرایط چطور بسازم و کنار بیایم. دلم را به چیزهای کوچک خوش میکنم و در تلاشم که بیشتر لبخند بزنم و بخندم. دیگر حتی درگیر "گذشته" و "آینده" هم نیستم، چه بسا که پیش از این هم زیاد نبودهام، چرا که من از گذشته بدم میآید و به آینده هم طوری نگاه میکنم که اصلاً انگار وجود ندارد. شاید نگرشم نسبت به جهان هنوز هم چیزی نباشد که میخواهم و به دنبالش هستم، به هر حال من هنوز جوانم و خیلی راههای نرفته و سرزمینهای ندیده دارم. دیگر درگیر هدفهای بزرگ هم نیستم، نه آرزو برای خودم میسازم و نه رویا، هدفی کوچک برای خودم تعیین میکنم و با همهی وجودم برایش میجنگم؛ اگر به هدف کوچکم رسیدم لبخند میزنم و اگر نرسیدم باز هم لبخند میزنم، چون چیزی برای رسیدن به آن کم نگذاشتهام. اینکه میگویم دیگر هیچ چیز را سخت نمیگیرم را در همه جای زندگیام پیاده کردهام، حتی در نوشتن همین پست. قبلترها چه فسفرها میسوزاندم تا چند جمله کنار هم بگذارم و در وبلاگم منتشرشان کنم. راستی دلم برای اینجا و آدمهایش خیلی تنگ شده، آخرین پست وبلاگم قبل از نوروز بوده و حالا ما در ماه اول تابستانیم، این یعنی من چیزی بیشتر از یک بهار نبودهام. از آنجایی که قرار است دیگر سخت نگیرم این پست را هم همین گونه پایانباز و بیهدف تمام میکنم.
- سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲