آدمها برای نماندن میآیند. برای مدّت کوتاهی بودن و بعد هم رفتن. انگار واژهی «ماندن» در لغتنامهی زندگیشان معنا نشده و اصلاً بلد نیستند که چگونه باید بمانند. وقتی که میآیند، یک سر دارند و هزار سودا، هزار سودا برای رفتن. پرستوهایی هستند که وقت و بیوقت کوچ میکنند، هر زمانی که دلشان بخواهد و عشقشان بکشد. بهار و زمستان هم برایشان تفاوت چندانی ندارد. و ای کاش فقط بحثمان رفتن و نماندن بود. ما را عجیب وابستهی خودشان میکنند و بعد هم که قشنگ دل بستیم به آنها، بیرحمانه آشیانه را ترک میکنند و میروند. و نمیدانند که در نبودشان چقدر دلتنگ و بیقرار میشویم. چقدر تنها، چقدر تنها. اصلاً هم برایشان مهم نیست که ما قبل از آنها کوه آهن بودهایم و حالا جنونوار دوستدارشان هستیم.
زمانه به من یاد داده، اگر آدمی به زندگیام آمد و من دوستش داشتم و بعد هم نرفت، باید به صداقتش شک کنم. به اینکه حقیقیست. به اینکه واقعاً وجود دارد و واقعاً میخواهد بماند. زندگی قانون ندارد و نمیشود از کسی به جرم «نماندن» شکایت کرد. خیلی هم نمیشود از او گلایهای کرد. و من هم حق اعتراض ندارم. اگر حتّی خوشگلترین و بااحساسترین گل باغچه باشم و یک روز کسی مرا بچیند و عاشقانه عطر دلانگیزم را استشمام کند، نباید سریع سرمست شوم، چون ممکن است چند صباحی بعد که عطر و رنگ و شادابی خود را از دست دادم و پژمرده شدم، مرا پرپر کند و رهایم کند و برود. همینی هست که هست. اگر کسی آمد، به او بگویید که دیگر نرود. و اگر هم رفت، به او بگویید که دیگر برنگردد. من هم یادم باشد که دیگر به کسی دل نبندم و وابسته نشوم. قلبم را هم مچاله میکنم و میاندازمش گوشهی خانه. یا مثلاً دفنش میکنم در خاک باغچه.
- شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۰