از بودن و نوشتن

در حوالی عشق | 6- دخترکی با موهای آبی

از همان روز اول به دخترک احساس خاص و متفاوتی داشتم، او برایم دنیای دیگری بود. او دختر باران بود و از نژاد گل‌ها، او برایم با همه فرق داشت. چشمانش دریا بود، موهایش موج، لبانش ساحل و گونه‌هایش کویر بود، دخترک نقاشی زیبای خداست. او را با شهد گل‌ها آفریده‌اند، زاده‌ی گلستان است و فرزندخوانده‌ی زمستان.
همیشه گوشه‌ی سمت چپ کلاس می‌نشست، به خاطر همین من هم جایی از کلاس می‌نشستم که بتوانم او را خوب ببینم. اما یک مصیبت داشتم، آن هم اینکه کسی نباید متوجه نگاهم به او می‌شد. گاهی اما دل را به دریا می‌زدم و نگاهم را به او می‌دوختم. نگاهش می‌کردم و از تماشاکردنش یک لحظه هم سیر نمی‌شدم. گاهی آنقدر حواسم پرت او می‌شد که دیگر یادم نبود سر کلاس درس نشسته‌ام. جزوه که می‌نوشتم گاهی ناخودآگاه پایین دفترم نام او را می‌نوشتم و بعد سریع آن را خط می‌زدم که کسی نبیند.
دخترک آرام بود، کم حرف می‌زد. سرش در لاک خودش بود. به کلاس که می‌آمد نگاهی به سمت چپ کلاس می‌انداخت و بعد می‌رفت سر جایش می‌نشست، بدون اینکه با کسی حرف بزند. سر کلاس هم فقط مشغول جزوه‌نوشتن بود. کمتر سرش را از دفترش بلند می‌کرد. دو تا دوست صمیمی داشت، با آن‌ها می‌آمد و با آن‌ها می‌رفت، خیلی کم در دانشکده تنها بود. با دیگر بچه‌های کلاس هم خیلی صمیمی نبود.
راه که می‌رفت، قدم‌های کوتاه و شمرده برمی‌داشت. گاهی در دانشکده که تنها می‌شدم او را تعقیب می‌کردم. همیشه چشمانم ناخودآگاه به دنبال او می‌گشت، او برایم قبله‌ی عالم بود. گاهی انگار به جز او چیز دیگری نمی‌دیدم. انگار به جز او آدم دیگری در دنیای من وجود نداشت. هر چه که می‌گذشت به او وابسته‌تر می‌شدم، به او دل‌بسته‌تر می‌شدم. آرام‌آرام بذر عشق او در قلب من جوانه می‌زد و شاخ و برگ می‌گرفت. به مرور احساس من به دخترک تبدیل به چیزی فراتر از عشق و چیزی فراتر از دوست‌داشتن شد. دخترک نقطه‌ای از قلب مرا لمس کرده بود که تا آن لحظه هیچکس حتی نزدکش هم نشده بود. او در نزدیک‌ترین حالت به من بود، او شبیه من بود. من هر بار خودم را در او می‌دیدم. انگار دخترک مرا در دنیای موازی دیگری زندگی می‌کرد. دخترک سبب شکوفایی خیلی از چیزها در من شد. مرا به خودم برگرداند، مرا به خود آرمانی‌ام نزدیک‌تر کرد. من با او احساس بهتری نسبت به همه چیز داشتم. زندگی را زیباتر می‌دیدم. او تراپیست من بود، با او که حرف می‌زدم آرامش به سلول‌های تنم تزریق می‌شد.


گاهی دلم برای او بدجور تنگ می‌شد، در خوابگاه گوشه‌ای می‌نشستم و حجم زیادی از غم درونم را فرا می‌گرفت. بدون دخترک نمی‌توانستم، من دیگر حتی تاب یک لحظه بدون او را نداشتم. 

داستان کم‌کم داره قطره چکانی جلو می‌ره... :)

می‌دونم چی می‌گیدا، ولی یه چیزایی رو دوست داشتم بنویسم. از قسمت بعد سرعتش بیشتر می‌شه.

مشکل انسان‌ها و شیدای انسان‌ها شدن اینه که حتی درد و دلتنگی که با خودشون می‌آرن رو می‌خوای...

آره واقعاً، اون غمی که از معشوقه می‌رسه هم دوست‌داشتنیه خیلی. حافظ می‌گه که: «ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟ / برو ای خواجه‌ی عاقل هنری بهتر از این؟»

خیلی داری لوسش می‌کنی دخترک و :)

دلم می‌خواد :دی.

با او زندگی سیاه و سفیدت، رنگی شد...

همون که امیر گفت =))

کامنت حمیدرضا خلاصه کل پست بود :)

فک کنم از این به بعد بهتره پست‌هام رو برا حمیدرضا بفرستم، خلاصه کنه بهم بده که اگه کسی حوصله نداشت خود پست رو بخونه، فقط خلاصه‌ای که حمیدرضا نوشته رو بخونه :دی.

چقدر احساسات آدما شبیه هم هستش .

آره فقط انگار زمان و مکان و اون شخص مورد نظر (معشوقه) و البته مقدار و درجه‌ی "دوست‌داشتن" فرق می‌کنه.

چرا من همش منتظرم دخترک کلا یه آدم دیگه از آب در بیاد و شما متوجه بشید عاشق یه سراب بودید و خوبی‌خوبیاش ساخته ذهنتون بوده نه واقعیت

آها ینی شما فک می‌کنین که دخترک وجود داره و واقعیه ولی من بعداً متوجه شدم اون چیزی نبوده که من فک می‌کردم و با تصواراتم ازش فرق داشته.

البته نمیگم آدم بدی بوده 

فقط... بفهمید مال شما نبوده

ببینیم چی می‌شه در ادامه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan