اینکه پاییز دارد تمام میشود و طبیعت دارد نغمهی وداع با خزان را آرام زمزمه میکند و اینکه من ناراحتم از رفتنِ پاییز، یعنی هنوز هم به اندازهی همهی روزهایی که آسمانِ پاییز ابری شد ولی نبارید، دلیل برای زندگیکردن وجود دارد. و اینکه من نمیدانم باید به استقبال فصل آدمبرفیها بروم یا برای بدرقهی فصلِ برگهای زرد و نارنجی مرثیّه بخوانم، یعنی هنوز هم در این دنیا چیزهایی هستند که من به آنها دل بستهام، دوستشان دارم و میتوانند حال مرا کمی بهتر کنند. هر چند در حصار غم گرفتار باشم و درد عجیبی درونم را فرا گرفته باشد ولی همین دلخوشیهای کوچک میتوانند مرا سرخوش و سرمست نگه دارند. و من متصوّرم که آدم همیشه باید با دوستداشتنیها و دلخواستنیهایش زندگی کند، نه با رنجها و حسرتها و افسوسها و ای کاشها. حالا که دیگر در انتهای جادّهی پاییزیم و «یلدا» قرار است پیونددهندهی پاییز و زمستانمان باشد، دیگر نمیخواهم به روزها و هفتههای قبل فکر کنم. به روزهایی که میتوانستم بهتر سپریشان کنم ولی نخواستم. به قول و قرارهایی که با خودم بسته بودم و به هیچکدامشان عمل نکردم. به بیقراریهایم، خستهشدنهایم، بیحوصلگیهایم یا هر چیز دیگر. شاید چند وقت بعد دلم برای پاییز خیلی تنگ شود. مثلاً دلم بخواهد یک روزِ صبح پاییزی باشد، هوا سرد باشد، آسمان گرفته و ابری باشد. از خانه بیرون بروم، تمام خیابانهای شهر را قدم بزنم. چترم را ببندم و زیر باران بروم، مثل بچگیهایم آببازی کنم و خیس شوم، زیر باران حرف بزنم، چیز بنویسم، نیلوفر بکارم. کمی بعد پا به کتابفروشی شهر بگذارم و مقابل قفسهی شعر و ادبیات بایستم. ساعتها غرق در ورقزدن کتابها بشوم و بعد با خریدن کتاب شعر مورد علاقهام از آنجا بیرون بیایم. بوی باران را بچشم، نسیم پاییزی موهایم را به هم بریزد، به مردم هراسان شهر نگاه کنم، هوا سردتر شود، دم غروب باشد، صدای اذان از گلدستهها پر بکشد، همه جا غرق در تاریکی...
بس است دیگر. حالا وقت رویابافتن و خیالکردن نیست. حالا باید گوشهی خانه بنشینم و در انتظار «یلدا» باشم. منظورم شب یلداست. آه که چقدر شب دوستداشتنیای است. جشن انقلاب زمستانی. و من عاشق این جشنهای کوچک سرزمینم هستم. یلدا هر قدر هم که فقط یک شب باشد و خیلی زود تمام شود ولی از هالووین و ولنتاین و بلکفرایدی و کریسمس و فلان و بیسار خیلی بهتر است. زیبا و ساده مثل دانهکردن انار و قاچکردن هندوانه، مثل واکردن دیوان و خواندن بیتهای ناب حافظ یا شاید هم شاهنامهخوانی، مثل همین دورهمیهای شبانهی خانوادگی، مثل بوی خوش شام شب چلّه و مثل خیلی از سنّتهای زیبای طولانیترین شب سال. داشتم در ویکیپدیا دنبال این میگشتم که ببینم رسوم شب یلدا در مناطق مختلف کشور چگونه است؛ دربارهی استان ما نوشته بود: «مردمِ ******* تا سحر انتظار میکشند تا از قارونِ افسانهای استقبال کنند. قارون در لباس هیزمشکن برای خانوادههای فقیر تکّههای چوب میآورد. این چوبها به طلا تبدیل میشوند و برای آن خانواده، ثروت و برکت به همراه میآورند. به خانهی بزرگترها رفته و دور هم جمع شده، به شوخی و خنده گذرانده، آجیل، هندوانه، انار، شیرینی و خرما و لبو و آش و شیرینیهای مختلف از جمله خوراکیهای این آیین کهن است.» حالا ما که خیلی حوصله نداریم که تا سحرِ شب یلدا منتظر قارون افسانهای بنشینیم، ولی قارون جان لطفاً برای ما هم از این تکّهچوبها بیاور.
آقا، خانم، جانِ من در این چند شب به جای اینکه گوشیهایتان را دست بگیرید و پیامهای طولانی تبریک شب یلدا را کپی کنید و برای هم بفرستید، در خانه اگر کسی بود و اگر قصدی برای دورهمی بود، کنار هم جمع شوید، کمی با هم حرف بزنید، مهربانی را از هم دریغ نکنید و کمی همدیگر را بیشتر دوست بدارید. به قول یکی از بلاگرها: «بگذارید در این روزگار سخت دلمان خوش باشد به همین گپ و گفتها.» چون که یلدا فقط یک شب است، فقط یک شب.
- پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۰