از بودن و نوشتن

در حوالی عشق | 3- توهم

آن شب داشتم با خودم فکر می‌کردم که چگونه به او پیام بدهم و داده‌ها را برایش بفرستم که ناگهان دیدم خودش پیام داد. داده‌ها را برایش فرستادم، تشکر کرد و من هم گفتم خواهش می‌کنم، همین. مکالمه‌مان تمام شد. من آدم حرف‌زدن نبودم، من آدم پیام‌دادن نبودم، من آدم سر صحبت را باز کردن نبودم، من هیچکدام از این‌ها را بلد نبودم. من درست همان کسی هستم که اگر در سفر، حیوان درنده‌ای را در وسط جنگل ببینیم، به بقیه می‌گویم "نترسید کارمون نداره، اگه حمله کرد خودم می‌رم سراغش"، ولی اگر آن حیوان کوچیک‌ترین تکانی بخورد، خودم اولین نفر تا صد متری فرار می‌کنم.

اردیبهشت 1401:
بهترین لحظاتی که در آن دو هفته‌ی اول کلاس‌های حضوری سپری کردم، همان یک ساعتی بود که با دخترک در آزمایشگاه بودم. اسم دخترک را هنوز بلد نبودم، چهره‌ش هم به یادم نمانده بود، فقط می‌دانم که چیزی مرا به سمت او می‌کشاند. تا هفته‌ی بعد لحظه‌شماری می‌کردم، تا روزی که دوباره با دخترک در آزمایشگاه مسیر آزمایشی را دنبال کنیم. کلاس‌های معارف و عمومی‌مان هنوز مجازی برگزار می‌شد، فقط کلاس‌های تخصصی و آزمایشگاهمان حضوری بود، به همین خاطر زمان زیادی را در دانشکده نبودیم و من بیشتر وقتم را در خوابگاه بودم.
هفته بعد زودتر به دانشکده رفتم، قبل از من فقط دو سه نفر آمده بودند. پشت یکی از میزهای آزمایشگاه نشستم و منتظر دخترک بودم. بچه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند. هفت نفر شدیم، ده نفر شدیم، دیگر همه آمده بودند، استاد هم آمد، اما دخترک نیامد. با خودم گفتم حتماً دیر کرده و چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید، استاد تئوری آزمایش امروز را توضیح می‌داد، ولی من فکرم جای دیگری بود. تعداد نفرات در آزمایشگاه را چند بار شمردم، دوازده نفر بودیم. قاعدتاً می‌بایست یازده نفر باشیم که با دخترک بشویم دوازده نفر، ولی من بارها شمردم دوازده نفر بودیم. فکرهای مختلفی به ذهنم می‌آمد؛ نکند خیالاتی شده‌ام، نکند دخترک اصلاً وجود نداشت، پس آزمایش هفته‌ی قبل را با که انجام دادم، ما که حالا دوازده نفریم و خبری از دخترک نیست، یعنی همه چیز خیالات من بود؟
عشق توهم می‌آفریند، سراب می‌آفریند. تو را در وسط بیابان رها می‌کند و می‌گوید از بین صدها چشمه‌ی آبی که در اطرافت می‌بینی فقط یکی از آن‌ها واقعی‌ست و تو باید آن را پیدا کنی. ولی تو به سمت هر کدام که می‌روی به سراب می‌رسی، ولی خسته نمی‌شوی و به سمت چشمه بعدی می‌روی، حتی اگر نودونه بار بروی و به سراب برسی، باز هم به سمت چشمه بعدی می‌روی. عشق تنهایت می‌گذارد و مدام در گوشت زمزمه می‌کند که تو تنها نیستی. باعث می‌شود مرز بین واقعیت و خیال را گم کنی، دیگر نمی‌دانی کدام واقعیت است و کدام خیال. کجای داستان را خودت خلق‌ کرده‌ای و کجا واقعاً اتفاق افتاده است. حتی به خودکاری که در دست گرفته‌ بودم، به بچه‌ها، به استاد، به آزمایشگاه، به کلاس درس، به دانشکده و دانشگاه، به همه چیز شک کردم که نکند همه‌ی این‌ها فقط خیالات من است و هیچکدام در واقعیت اتفاق نیفتاده باشد.

 

کمی بعد به خودم که آمدم دیدم در حال انجام آزمایش هستم، هم‌گروهی‌ام هم دخترک نبود، یکی دیگر از بچه‌ها بود. آزمایش که تمام شد، گزارش‌کار هفته قبلم را روی میز استاد گذاشتم و از آزمایشگاه خارج شدم. آن شب در خوابگاه کنار چمن نشسته بودم و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کردم. هندزفری در گوشم بود و احسان خواجه‌امیری آرام می‌خواند: «یه جوری بعد تو تنها شدم که / به هر آینده‌ای بی‌اعتمادم...».

چرا قلبم گرفت من؟ یه جوری بود این داستان... این خاطره... این هرچی که هست. یه جور ناآشنایی، یه جور غریبی، یه جور تلخی.

آفرین عینک عزیز.

می‌دونم چی می‌گی، درک می‌کنم احساست رو. حالا شماها که فقط دارین ماجرا رو می‌خونین، به این فک کن که من همه‌ی این لحظاتو زندگی کردم.
مرسی ازت :))

احساس میکنم برای نوشتن کلمه کم دارم 

راه سریع برای جبران کمبود کلمات ذهن سراغ دارید؟ 

 

 

خب کامنت قبلیم رو پس میگیرم :)

امیدوارم تا الآن کمبود کلمات ذهنتون جبران شده باشه (:

اتفاقاً کامنت قبلتون رو که خوندم، کلی با خودم فک کردم که تو اون پست چی نوشته بودم که میخک فک کرده واقعی نیس ماجرا، به نتیجه‌ای نرسیدم ولی. 

یعنی‌میخوای بگی شما هم رفتی قاطی فایت‌کلاب و اینا؟ 😅

یعنی واقعا خبری از کسی نبود؟

واقعاً خبری نبود. در آزمایشگاه 12 نفر بودیم و آزمایش رو انجام دادیم ولی خبری از اون نبود.

کششی که خب تهش قراره چه اتفاقی بیفته؟ رو خیلی دوست داشتم

یه چیزایی هس که ناخودآگاه به سمتشون می‌ریم در حالی که دلیلی براشون نداریم، منم اینو خیلی دوست دارم. مثل این می‌مونه که جریان آب کشتی ما رو به سمت یه جزیره‌ی ناشناخته و رویایی بکشونه.

عشق توهم می‌افریند 

عشق سراب می‌افریند...

زیبا بود

ممنونم، چشاتون زیبا می‌بینه.

برای شما نه اما خوندنش برای ما بسیار قشنگ بود به خاطر توصیف های دقیقتون.. :)

کی میدونه شاید عشق واقعا یک توهم باشه..

خوشحالم که قشنگ بوده براتون :))
به نظرم عشق بیشتر توهم رو به وجود می‌آره، تا اینکه خود توهم باشه.

هعی روزگار :"

((:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan