از بودن و نوشتن

در حوالی عشق | 5- از توهم تا آرزو

هفته‌ی بعد دوباره همین اتفاقات تکرار شد؛ قبل از کلاس "ریاضی 2" اعتراضات در دانشگاه به اوج خودش رسیده بود، همین شد که سر کلاس نرفتیم. آن روز همراه تعدادی از بچه‌ها جلوی گروه ژنتیک ایستاده بودیم. دخترک نزدیکم آمد و پرسید که سر کلاس ادبیات می‌روم یا نه. بعد از کلاس "ریاضی 2" ساعت 4 تا 6 ادبیات داشتیم. ادبیات برای ما یک درس عمومی بود و موقع انتخاب واحد با استادهای مختلفی می‌توانستیم آن را برداریم. بر حسب اتفاق من و دخترک و چند نفر دیگر از بچه‌های ورودی با یک استاد کلاس گرفته بودیم. به دخترک گفتم: «نمی‌دونم، بستگی به شرایط داره»، دخترک با لحن جدی‌تری گفت: «شرایط رو ما تعیین می‌کنیم!». مات و مبهوت شدم، کم آوردم، دیگر چیزی نتوانستم بگویم. بچه‌ها رفتند، من هم سوار یکی از اتوبوس‌های دانشگاه شدم. کنار پنجره نشسته بودم و بیرون را تماشا می‌کردم. اتوبوس جلوی هر دانشکده لحظاتی می‌ایستاد و بعد به راهش ادامه می‌داد. به این فکر می‌کردم که سر کلاس ادبیات بروم یا نه. من کلاس ادبیات را همیشه دوست داشته‌ام، از سمت دیگر از کلاس 40 نفره و شلوغ ادبیات، ما فقط پنج-شش نفر بودیم و نرفتنمان سر کلاس شاید اصلاً به چشم هم نمی‌آمد. تصمیم گرفتم سر کلاس بروم، قبلش با دخترک تماس گرفتم که این را اطلاع بدهم، جواب نداد. بعد از کلاس ادبیات با من تماس گرفت، گفتم: «زنگ زده بودم که بهت بگم سر کلاس می‌رم...»، گفت «بالاخره کار خودت رو کردی».

اردیبهشت 1402:
از اواسط دی‌ماه به بعد دیگر نه با دخترک برخوردی داشتم، نه با او حرف زده بودم. اوایل اردیبهشت دیگر طاقت نداشتم، باید به او پیام می‌دادم. اما به چه بهانه‌ای، پیام بدهم چه بگویم؟ بعد از چند ساعت تقلاکردن بالاخره در پی‌وی او نوشتم "سلام!". نیم ساعت بعد جواب سلامم را داد، برایش نوشتم که: «یه چن وقت پیش این "سلام!" رو تو این صفحه نوشتم ولی فک کنم روم نشد که بفرستمش. یادم نیس اون موقع چی می‌خواستم بگم ولی الآن همین جوری دلم خواس بهت پیام بدم». کمی با هم حرف زدیم و همان دقایق کوتاه مرا آرامم کرد.
دخترک هفته‌ی بعد به دانشگاه نیامد؛ شنبه نیامد، یکشنیه نیامد، دوشنبه بعد از کلاس صبح اتفاقی از بچه‌ها شنیدم که کرونا گرفته؛ به او پیام دادم و نوشتم: «چند روزه نبودی دانشگاه، نگرانت شدم. امروز اتفاقی از بچه‌ها شنیدم مریض بودی؛ امیدوارم حالت هر چی زودتر خوب شه». در جوابم نوشت: «ممنونم، چه خوب شد که پیام دادی، چون خودم میخواستم پیام بدم، جزوه‌هاتو ازت بگیرم». تا آخر هفته نیامد و من جزوه‌هایم را برایش می‌فرستادم. 

از آن هفته به بعد آرام‌آرام با هم صمیمی‌تر شدیم. بیشتر با هم حرف می‌زدیم. به خودم که آمدم دیدم با او "دوست" شده‌ام، با کسی که روزی آرزویم بود فقط چند کلمه با من حرف بزند.

شیرینی ناپلئونی رو بیاریم یا زوده؟ 😅

زوده آقا ((:

سلام. سلام.سلام

ای بابا، آخرسر این عینک کارخودشو کرد!😂👌

سلام.
عینک رو دست کم گرفتین :دی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan