از بودن و نوشتن

به رنگ بودن و از جنس نوشتن

فکر کن چه زیبا می‌شود اگر یک روز صبح، قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شوی و ببینی همه چیز از اوّل شروع شده است؛ و تو انگار دوباره متولّد شده‌ای. بلند می‌شوی و به اطرافت زل می‌زنی؛ یک خانه‌ی سوت‌و‌کور، تو خودت را در یک خانه‌ی ناشناخته در آن سوی زمین تنها می‌بینی. نمی‌دانی چه باید بکنی و کجا باید بروی. فقط می‌دانی که همه چیز دوباره آغاز شده است و تو انگار فرصت زندگی دوباره یافته‌ای. از دیروز و پریروز و روزهای خوب و بد قبلش هم چیزی به خاطر نمی‌آوری. وقت‌هایی که می‌خندیدی، می‌گریستی، اشک می‌ریختی و ناله می‌کردی، خوشحال و سرمست بودی، از زمین و زمان شاکی می‌شدی، مدام غر می‌زدی و با همه نامهربان بودی، روزهایی که سپری کرده‌ای،  شب‌هایی که به سختی صبح کرده‌ای، همه را، همه چیز را فراموش کردی و حتّی نام خودت را از یاد برده‌ای. اینکه قبل از این که بوده‌ای، کجا زندگی می‌کردی، چه بر تو گذشته و امثالهم را اصلاً به یاد نداری. هیچ چیز از گذشته به خیالت نمی‌آید. تو وارد دنیایی شده‌ای که چیزی از آن نمی‌دانی و هیچکس را نمی‌شناسی؛ حتّی خودت را. اشک‌هایت را پاک کن! گریه نکن! چه شده؟ دلت برای گذشته تنگ شد؟ دوست داری برگردی به همان دنیای سابق؟ تو که چیزی به یاد نداری. شاید قبلاً یک آدم خسته و بی‌حوصله بوده‌ای، یک آدم افسرده‌ی مریض‌احوال؟ یا شاید عاشقی که معشوقش رهایش کرده؛ یک زندانی فراری، یک قاتل بی‌رحم، یک متجاوز، یک کلاهبردار، یک روانی! حالا واقعاً می‌خواهی برگردی به همان دنیای قبلی؟ بی‌خیال رفیق، بچسب به زندگی‌ات. دنیا که ارزش این چیزها را ندارد. تو تولّد دوباره‌ی یک قصّه‌ی بی‌سرانجامی که قرار است به خودش معنا دهد. فکر کن که ماهی باشی و دلت اقیانوس بخواهد ولی در کنج تُنگی گرفتار باشی. فکر کن که پرنده باشی و دلت پرواز بخواهد ولی در قفسی زندانی باشی. بیا و دوباره بجنگ. بیا و دوباره خودت باش. تو که نمی‌دانی؛ شاید همین فردا حتّی خودت را هم فراموش کنی.

 

چقدر دوباره نوشتن و از اوّل شروع‌کردن سخت است. آدم حس می‌کند به گوشه‌ی حیاط خانه رفته، خاطراتش را پاره کرده و آتش زده؛ بعد خاکسترشان را در خاک باغچه دفن کرده و دوباره برگشته به زندگی‌اش. امیدوارم این آخرین باری باشد که خاطراتم را آتش می‌زنم و از اوّل شروع به وبلاگ‌نویسی می‌کنم. کمی منظّم‌تر، باحوصله‌تر، سرحال‌تر و باانگیزه‌تر. حالا من اینجایم. اینجایم که بیت‌های زندگی‌ام را دوباره بسرایم، خورشید باشم و طلوع دوباره‌ی واژه‌های جهان شوم، ابر باشم و قطره‌هایی به رنگ باران ببارم. حالا این منم و این وبلاگم. به رنگ بودن و از جنس نوشتن. این منم و این «از بودن و نوشتن». بخش‌هایی از خودم را در وبلاگ قبلی‌ام جا گذاشتم ولی همیشه یادم می‌ماند که خودم باشم؛ خودِ خودِ خودم.

سلامی چو بوی خوش آشنایی، درودی چو نور در دل پارسایان.

دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰ , ۲۲:۱۴ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

سلااااام =))

خونه‌ی نو مبارک :دی.

سلام :)) 
مرسیی ^_^

چقدر اینجا زیباستتت :)))

مبارکه.

چشاتون زیبا می‌بینه =)) 
خیلی ممنونم. 

به به بوی رنگ در و پنجره و کاغذ دیواری چه قشنگه :)

 

قشنگی از خودتونه :))) 

سلااام:))) 

سلام به روی ماهتون :)) 

سلام تبریک میگم عینک جان، مانا باشی.

سلام علی‌رضا. مرسی :)) سلامت باشی همیشه. 

سلاااام :))))))

متن زیبا :)

ولی کاش مبشد با اندکی حافظه بریم زندگی جدید :(

سلام زری خانم :)) 
نه دیگه نمی‌شه! برای رفتن به زندگی جدید شرطش اینه که همه‌ی همه‌ی حافظه‌تونو از دست بدین :( 

موقعیتی که توصیف کردین فانتزی دیرینه‌ی منه. میلیون‌ها بار تصورش کردم. تازه داشت از یادم می‌رفت....

ینی واقعاً فقط یه فانتزیه و هیچوقت نمی‌تونه تو حقیقت هم اتّفاق بیفته؟ :((
+ کامنتتون سه بار اومد، با اجازه دو تاشو عدم نمایش زدم. 

من حاضرم کل زندگی‌ام رو روش قمار کنم😁

خوبیش اینه یادت نمیاد خودت قبول کردی این شرایط رو و دیگه خودت رو سرزنش نمیکنی بابتش

 

یکی بیاد به حقیقت بپیوندانتش :/

 

 

ینی واقعاً حاضرین از همه چیز زندگی‌تون بگذرین؟ هیچ چیزی تو این زندگی‌تون نیست که دوست‌ترش بدارین و واستون مهم‌تر باشه؟
حالا درسته منم گاهی با خودم چنین فانتزی‌ای رو تصوّر می‌کنم ولی واقعاً حاضر به تجربه‌ش نیستم :|

«بپیوندانتش»؟ :))))

واقعا واقعا رو بپرسید نه حاضر نیستم

ولی خب اگه موقعیتش واقعا پیش بیاد خیلی جدی فکر میکنم

بستگی داره به حس و حال اون لحظه‌ام

‌.....

چه خوبه که با خودتون صادق و رک و شفافین :)) 
امیدوارم هیچوقت واستون موقعیّتش پیش نیاد و همیشه همینی باشید که هستید. به نظرم مهم نیست کی باشیم و چی باشیم و کجا باشیم؛ همین که ما آدما یاد بگیریم خودمون رو دوست داشته باشیم کافیه. 

سلااام چه قشنگه اینجا مبارکه

سلام :)) سپاس‌ِ فراوان. 

خوشحال میشم به کافه ما سر بزنید

ینی اگه سر نزنم، ناراحت می‌شین؟ :دی

از معایب دانشجو شدن:)) 

حالا خوبه که هنوز دانشگاه نرفتم و اینجوری‌ام :| 

@جودی

والا ما هم دانشجو شدیم از این بازی‌ها در نیاوردیم :/

ینی واقعاً من الآن دارم بازی درمی‌آرم؟ :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan