گاهی در خلوتم به این فکر میکردم که دخترک از احساس من به خودش خبر دارد یا نه. بعید است در این مدت متوجه نشده باشد، بعید است نداند که من چقدر دوستش دارم. چند بار میخواستم از احساسم به او بگویم ولی نتوانستم. من میترسیدم از اینکه به او بگویم، میترسیدم که دوستم نداشته باشد، میترسیدم که پسم بزند و به من پاسخ منفی بدهد؛ به خاطر همین ترجیح میدادم برای همیشه با او دوست معمولی بمانم تا اینکه از احساسم به او بگویم و بعد از آن حتی همین دوستیمان هم از بین برود. من همهی لحظاتی که با دخترک حرف میزدم، آرامش داشتم و لبخند روی لبم بود. دخترک به من جهانی از احساس خوب منتقل میکرد، بدون اینکه خودش چیزی از آن بداند. من راضی بودم، حتی اگر دخترک هر روز فقط چند کلمهی کوتاه با من حرف میزد. مگر من از دنیا چه میخواستم؟ چه میخواستم جز اینکه کسی را عاشقانه دوست بدارم، جز اینکه خودم را در آدم دیگری پیدا کنم. لبخند که میزد انگار دنیا را به من دادهاند، من به جز حال خوب او چیز دیگری از جهان نمیخواستم.
ترم چهارم بودیم، روزها به سرعت در حال گذر بودند. در شب آخر پاییز دخترک به من پیام داد و شب یلدا را تبریک گفت. حتی دیماه در شب تولدم، دقیقاً ساعت "دو صفر - دو صفر" آمد و تولدم را تبریک گفت. تولد دخترک اسفند بود، میخواستم برای تولدش هدیهای بگیرم و به او بدهم ولی کارت عابربانکم خالیتر از چیزی بود که بتوانم چیز مناسبی بخرم.
اردیبهشت 1403:
با دخترک حرف میزدم، از من گلایه کرد و گفت که دارد اذیت میشود. میگفت که: «فک میکنم ادامهدادن این ارتباطه از یه جایی به بعد میتونه به من آسیب برسونه، من یا حتی خود تو شاید وارد ارتباطای دیگهای بعداً بشیم که وجود این ارتباط به این شکل، واسه هر دومون خوب نباشه». دوستی من و دخترک خیلی وقت بود که دیگر یک دوستی معمولی نبود، ما گاهی چندین ساعت شبها تا صبح با هم حرف میزدیم، بدون اینکه متوجه گذر زمان باشیم. به دخترک حق دادم که چنین چیزی به من بگوید. حالا دیگر وقتش بود؛ وقتش بود که از احساسم به دخترک بگویم، بگویم که دوستش دارم و دوستی با او برایم یک دوستی معمولی نیست. بعد از کمی تعلل و دستپاچه شدن بالاخره گفتم، چیزی که همیشه در دلم بود را به او گفتم و پیشنهاد دادم که از دوستی معمولی فراتر برویم. دخترک از من زمان خواست که به پیشنهادم فکر کند.
خیلی استرس داشتم. مدام این طرف و آنطرف میرفتم و نمیدانستم چه کنم. دخترک فرداشب -سی ساعت بعد از پیشنهادم- به من پیام داد و صدایم زد، جوابش را دادم. حالم را پرسید، گفتم حالم بستگی به این دارد که چه میخواهد بگوید. برایم نوشت که: «خب من فک میکنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی»، دنیا روی سرم آوار شد.
- يكشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳