از بودن و نوشتن

ولی من دوست دارم همیشه نوزده سالم بمونه.

به گمانم به اندازه‌ی همه‌ی روزهایی که دوست داشتم بزرگ شوم و از عالم بچّگی رهایی یابم، به همان اندازه هم پیرتر شده‌ام. هر چند که موهایم هنوز سفید نشده‌اند. هر چند چین به پیشانی‌ام نیفتاده، عصا به دست ندارم و فراموشی هم نگرفته‌ام. تازه بچّه‌هایم مرا به خانه‌ی سالمندان نگذاشته‌اند و ترکم نکرده‌اند. ولی خب پیرشدن که به سفیدشدن موها و چینِ پیشانی و عصا به دست داشتن و خانه‌ی سالمندان نیست، هست؟ من ابعاد روحم پیر شده، زاویه‌های احساسم، نقطه به نقطه‌ی وجودم، مساحت زندگی‌ام، غم‌ها و غصّه‌ها و حسرت‌ها و آرزوهایم پیر شده‌اند. با همه‌ی این‌ها ولی من معتقدم آدم می‌تواند بزرگ شود گر چه هنوز هم بچّه بماند. می‌تواند قد بکشد، پا به دنیای آدم‌بزرگ‌ها بگذارد، گر چه هنوز هم در دنیای بچّگی بماند. مثلاً من خودم را همیشه همان پسربچّه‌ی ده ساله می‌دانم که در گلستانی سرسبز و زیبا رها شده است. این طرف و آن طرف می‌دود، بالا و پایین می‌پرد، بازی می‌کند، و بعد خسته می‌شود، می‌آید و زیر سایه‌ی درختی می‌نشیند و به اطرافش زل می‌زند، طبیعت را می‌بیند، گل‌ها را، چشمه را، آسمان را، ابرها را. و به این می‌اندیشد که زندگی هنوز هم زیبا و هنوز هم جاری‌ست و هر قدر هم که آسمان تیره‌تر شود ولی هنوز هم موسیقی زندگی از همین گوشه و کناره‌ها، از لابه‌لای گل‌بوته‌ها به گوش می‌رسد. 

دنیای آدم‌بزرگ‌ها برایم دنیای پیچیده و غریبی است. و حالا من خودم را در این دنیا می‌بینم. دنیایی که با آن آشنایی ندارم و نمی‌دانم با چه اتّفاقاتی قرار است در آن روبه‌رو شوم. دیگر بیست سالم شده. بیست سال سن کمی نیست. اکنون دیگر تجربه‌ی بیست سال زندگی روی این سیّاره و کنار این آدم‌ها را دارم. حالا دیگر گذشته را از یاد برده‌ام و دلخوشم به آینده. یادم هست سوّم دبستان که بودم، مسئولی از اداره‌ی آموزش و پرورش شهر آمده بود که اوضاع آموزش کلاس‌های مختلف مدرسه‌مان را جویا شود و به تک‌تک کلاس‌ها سر می‌زد. زنگ چهارم سرزده به کلاس ما آمد، بعد از خوش‌و‌بش و احوال‌پرسی، سؤالی پای تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی می‌تواند این مسئله را حل کند. سؤال سختی بود و ظاهراً حل‌نشدنی. در میان سکوت عجیب کلاس، من داوطلب شدم و پای تخته رفتم و سوال را حل کردم. آقای مسئول با کلّی تعجّب گفت: «آفرین پسر! این سوال مال سال بالایی‌های شما بود. فکر نمی‌کردم کسی از این کلاس بتواند آن را حل کند ولی تو توانستی.» و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «روی پیشانی‌ات آفتاب روشنی را می‌بینم، آفتابی که نشان‌دهنده‌ی آینده‌ی درخشان توست.» حالا سال‌ها از آن روزها گذشته، ولی من هنوز هم به آن روز و به آن ماجرا و به آن آقای مسئول و به حرفش فکر می‌کنم. این خاطره جزو معدود خاطراتی است که از گذشته‌ی تیره و تارم به یادم مانده. فقط نمی‌دانم آن آینده‌ی درخشانی که آن مرد از آن حرف می‌زد دقیقاً کجای زندگی من است؟

یادم نمی‌آید که در ده سالگی برای خودِ بیست ساله‌ام چه چیزهایی را متصوّر بوده‌ام. اصلاً یادم نمی‌آید. ولی مطمئنم که به هیچکدام از چیزهایی که آن موقع در ذهنم پرورش داده بودم و بذرشان را ریخته بودم و رویایشان را داشتم، نرسیدم. امّا حالا دیگر آموخته‌ام که زندگی همین آرزوداشتن‌ها و نرسیدن‌هاست. راستش من همیشه حسرت‌ها را بیشتر از رویاهایم دوست دارم. حسرت‌ها به یادم می‌آورند که چیزی را با تمام وجود خواسته‌ام، دوست داشته‌ام ولی نشد، به آن نرسیده‌ام. رویاها چه؟ آن‌ها فقط می‌توانند مرا نسبت به آینده امیدوار نگه دارند. فقط همین. نمی‌دانم ده سال بعد، بیست سال بعد کجایم و چه کار می‌کنم. فقط امیدوارم آن روزها مثل همیشه، مثل قبل، خودم را و این سیّاره‌ی خاکی را دوست داشته باشم و به این چند پاره شعر قیصر جان امین‌پور پابند باشم: «دوست داری بی‌محابا مهربان باشی، تازه می‌فهمی مهربان‌بودن چه آسان است، با تمام چیزها، از سنگ تا انسان.»

به سنت بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هرسال، تولّدم مبارک ^_^

تولدت مبارک عزیزم

خیلی ممنونم. 

تولدت مبارک!

اینجوری که فهمیدم دنیای بزرگسال ها همواره با پوست انداختن و بزرگتر شدن همراهه. تازه اول کاره و هی تو خودت بزرگ و بزرگتر میشی تا جایی که اون آفتاب رو که میگفتن ببینی!

مرسی :))
امیدوارم آخرش هم مثل اوّلش خوب باشه. اون آفتاب که انگار با ما قهره، به این زودیا تو سرزمین ما طلوع نمی‌‎کنه و رخ نمی‌نماید. 

مبارک‌مون شدی رفیق :))

امیدوارم بهترین بیست سالگی ممکن رو تجربه کنی ^_^

خیلی ممنونم ازت بقچه.
حالا من که نمی‌خوام بهترین بیست سالگی رو تجربه کنم، همین که سال بعد همین موقع از بیست سالگی‌م راضی باشم کافیه. آره :))
پنجشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰ , ۲۳:۳۳ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

همیشه همزمانی تولد آدمایی که می‌شناسم برام جالب بوده. تولد شمام با دو نفر دیگه تو یه روزه.

به هر حال، تولدتون خیلی مبارک :))

یادمه قبلنا گفته بودین متولد دی‌ماهین، ولی روزشو نمی‌دونستم و الآن دیگه خیالم راحت شد چون کلاً راجع به تاریخ تولد بقیه خیلی کنجکاوم و ندونستنش واقعاً رو مخم بود :| :دی.

ولی من هیچوقت دوست نداشتم روز تولّدم با یه نفر دیگه یکی باشه، چه برسه به دو نفر :( بیست‌و‌چهارم دی‌ماه فقط روز تولّد منه، لطفاً کس دیگه‌ای رو قاطی این روز نکنین :(( :دی.
مرسی، خیلی ممنون.
از کجا می‌دونین، شایدم از اونجایی که من می‌دونستم شما روی تاریخ تولّدها حسّاسین، این پستو منتشر کردم که صرفاً شما رو از کنجکاوی دربیارم و روز تولّدم رو بدونین :)))))

تولدت مبارک :) 

سپاس‌ِ فراوان :))

تولدتون مبارک‌‌‌‌....

 

خیلی ممنون :))

مبارکا باشهههههههه

=>>>>>>>>

 

انشالله سال خوب خوش سلامت و اینا باشه

خیلی خیلی ممنون.
ایشالا :))

تولدتون کلیی مبارکه:))

آرزوهای خوب خوب براتون دارم و اینکه امیدوارم سال جدید زندگیتون پر از شعر های قشنگ باشه:) 

مرسی فاطیما خانم.
امیدوارم زندگی همه‌مون به قشنگیِ شعرای قشنگ باشه :)))

تولدتون مبارک:]

ممنونم آرتمیس ^_^

مبارکه:)

حدس میزدم دی ماهی باشی:)

سپاس‌گزارم.
خیلی هم عالی. اصن می‌گن دی‌ماهی‌ها رو می‌شه از چند فرسخی تشخیص داد :))
جمعه ۲۴ دی ۱۴۰۰ , ۱۲:۴۵ یاس ارغوانی🌱

تولدتون مبارک.

ان شاءالله طول عمر با برکتی داشته باشید :)

خیلی ممنونم.
ایشالا بارونِ برکت بباره به زندگی‌های همه‌مون :))

A year older

A year bolder

(:

خوشحالیم که توی همچین روزی به دنیا اومدی

سالگرد زمینی شدنت مبارک..

از این طرف خوشحال از اینکه یه سال بزرگتر شدیم و از اون طرف ناراحت از اینکه یه سال به مرگ نزدیکتر شدیم :(
منم خوشحالم که تو چنین روزی پا به سیّاره‌ی آدم‌ها گذاشتم :))
ممنون سپیده خانم. خیلی ممنون.
جمعه ۲۴ دی ۱۴۰۰ , ۱۹:۱۱ چوی زینب دمدمی

فهمیدن این واقعا خیلی جذاب بود!!

ولی شما با اونی که منو یادش میندازید..توی..یه روز به دنیا اومدیدT_T 

خدایی عجب سریست!!..

تولدتون خیلی خیلی خیلی خیلی مبارک❤❤❤

چشاتون جذّاب می‌بینه :دی.
جدّی؟ واقعاً؟ چه قشنگ و چه باحال :)))

مرسی، ممنونم ازتون.

اره دیگه خصوصا اینکه خودمم دی ماهی ام این تشخیص سریع تر رخ داد:)

ای وای من چرا حواسم نبود شما هم دی‌ماهی هستین :( اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه، تولّدتون فرداعه [درسته؟] پس تولّد شما نیز مبارک :)) 

«زندگی همین آرزوداشتن‌ها و نرسیدن‌هاست.»

با گوشت و پوست و خونم تایید می کنم...

تولدت مبارک و پرخیر و برکت. :)

من که از یه جایی به بعد دیگه دوست دارم به آرزوهام نرسم و ترجیح می‌دم اون چیزایی که می‌خوام، همیشه اسم «آرزو» روشون بمونه.
خیلی ممنونم ازت :)) اگه درست یادم باشه، فک کنم تولّد تو هم نزدیکه. پس مال تو هم پیشاپیش مبارک ^_^

مبارکه:)! 

مرسی ^_^

تولدت مبارک با تاخیر

خیلی ممنونم فاطمه خانم :))

آخ من خیلی دیر متوجه شدم! شرمنده

و تولدت مبارک :) ان‌شاءالله صد و بیست سالگی

ولی اینطور که من متوجه شدم دنیای بزرگسال‌ها اصلا چیز جالبی نداره و شاید همون بهتر که بچه بمونیم. همینطور که الان احساس می‌کنم یه بچه‌ی کوچیکم. تو هم بچه بمون، بزرگ نشو...

 

پ.ن: پس جنابعالی چندماه از من بزرگتری :)

دشمنت شرمنده. تبریک تولّد گفتن که دیر و زود نداره. اصلاً هر روزی که یکی تولّدمونو تبریک بگه، همون روز، روز تولّدمونه.
مرسی، ممنونم :)) 
آره. به نظر منم تماشای جهان از دریچه‌ی نگاه بچه‌ها خیلی قشنگ‌تره. آدم‌بزرگا عادت کردن همه چیز رو خیلی پیچیده نگاه کنن. 

خیلی هم عالی.

تولدتون مبارک:)

 

+تاخیر من رو ببخشید!

سپاس از شما :))

+ خواهش می‌کنم.

سلام.

مبارک باشه. :>

با کلی آرزوی خوب. ^^

سلام.
خیلی خیلی ممنونم ازتون :))

تولدت مبارک :)

مرسی :))

باشه ولی من دارم تقطیع یاد می گیرم و اینجا شعری نیست. پس نمی تونم سر قولم بمونم مگه اینکه شعرا برگردن. 🚶‍♀️

اون شعرا دیگه قرار نیست برگردن و متأسفانه واسه همیشه بایگانی شدن :( گفته بودم من از گذشته و هر چیزی که منو به گذشته وصل ‌کنه، بدم می‌آد؟ خب اون شعرا هم بخشی از گذشته‌ی منن.

نه نمی دونستم از گذشته بدتون میاد. اگه می دونستم این همه اصرار نمی کردم. متاسفم اگه اذیت کرد حرفام.

نه بابا، این چه حرفیه! اصلاً اذیت‌کننده نبود حرفاتون. چیزی نگفتین که! خواهش می‌کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan