نمیدانم کجایی و به چه فکر میکنی، نمیدانم در کجای زندگیات ایستادهای، نمیدانم هنوز هم مرا به یاد داری یا نه، نمیدانم همان آدم سابق -همانی که من دوستش داشتم- هستی یا آنقدر عوض شدهای که اگر ببینمت شاید دیگر نشناسمت، نمیدانم زندگی تو را چگونه از من ربود، نمیدانم اصلاً فرصت بودن کنار تو را داشتم یا همهی روزهای با تو بودن "خیال" بود، من فقط میدانم که گاهی دلم برای تو تنگ میشود، برای لبخندت، نگاهت، دستهایت و برای "تو"یی که زندگیام با آن معنا میگرفت. من به خودم بد کردم، به این منی که در همهی روزهای زندگیاش در انتظار تو بود -در انتظار تویی که هرگز نیامد-. کاش میبودی، میبودی تا با هم این روزها را سپری کنیم. با هم سینما برویم، در کافه روبهروی هم بنشینیم، سفر کنیم، زیر باران قدم بزنیم... من از تمام بدون تو بودنهای این روزها بیزارم. تو نیستی و تنهایی جای تو را در زندگیام گرفته است. من برای روزهای بیستوچند سالگیمان آرزوهای قشنگتری داشتم.
- جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲