فکر کن که در جوانی عاشق شوی. عاشق کسی که او هم تو را جنونوار دوست دارد. البته نه از این عاشقشدنها که با یک نگاه آغاز میشود و با یک اتفاق فرو میریزد و به سمت جدایی میرود؛ نه، از آنها که دلت میخواهد همهی زندگیات را بدهی که او بخندد و تو تماشایش کنی. نازش را بکشی، غمش را بخوری و دوستش بداری. سرشار از ذوق و جنون باشی، وقتی کنار توست. دلواپس او باشی، وقتی کمی از تو دور میشود. فکر کن که یک روز دستش را بگیری و به وسط خیابانهای تهران بروی. آدمهای مختلف را که میبینی، به این میاندیشی که از بین میلیونها آدمی که در حوالی توست، تو فقط عاشق یک نفر میشوی و حالا آن یک نفر کنار تو و دستش در دستان توست. و بعد زیرچشمی نگاهش کنی و از شوقِ تماشایش مثل دیوانهها بخندی و محکم به آغوش بگیریاش. تمام خیابانهای تهران را با هم قدم میزنید، به هم عشق میدهید و عشق میگیرید. غروب که میشود نزدیک میدان آزادی میرسید. به دور از هیاهوی شهر و شلوغی میدان و بوقهای کرکنندهی ماشینها، کنار او میرقصی، بوسه به لبهایش میزنی و بغلش میکنی... و فکر کن که چند روز بعد وقتی در خانهات نشستهای و روزنامه میخوانی، وارد خانهات میشوند و با ضرب و شتم بازداشتتان میکنند. و بعد از چند ماه در دادگاه هر کدامتان را به جرمِ "تشویق به فساد و فحشا"، "بر هم زدن امنیت ملی" و "فعالیت تبلیغی علیه نظام" به ده سال حبس محکوم میکنند. تو و او را از هم جدا میکنند و به زندانهایی میبرند که کیلومترها از هم فاصله دارد. این یعنی تمام روزها و سالهایی که میتوانستید کنار هم باشید و عاشقانه زندگی کنید، حالا باید پشت میلهها و دور از هم باشید. چگونه میتوانی صبحها که از خواب بیدار میشوی به جای دیدن چشمهایش، به دیوارهای پوسیدهی زندان نگاه کنی؟ چگونه میشود از این "جنایت" گریهام نگیرد؟ لعنت به جبر و زمانه، لعنت به قوانین مسخره، لعنت به کشتن عشق و شادی. بمیرم برایت امیرمحمد، بمیرم برایت آستیاژ.
صرفاً جهت تماشا: کلیک [نیاز به فیلترشکن]
- دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱