دیگر دلیلی برای اینکه هر روز در آینه به خودم لبخند بزنم، ندارم. امیدهای زندگیام کم شده و من معتقدم آدم وقتی که رویاهایش را فراموش کند، همان لحظه میمیرد. حالا منی که مردهام، چگونه زندگیام را ادامه دهم، نمیدانم. همه چیز برایم بیمعنی شده. تقریباً همه چیز. چنان کلاف سردرگمی صبح تا شب هی به این در و آن در میزنم و دنبال چیزی میگردم ولی آنچه که میخواهم پیدا نمیشود انگار. تابستان من نباید اینقدر آرام و بیهیاهو بگذرد. اصلاً نمیدانم این روزها را باید چگونه بگذرانم و چه چیزی میتواند حال مرا کمی بهتر کند. این دو بیت شعر روی زبانم است و هر لحظه زمزمهاش میکنم: «من مردهام و بغض دلم وا نمیشود / زحمت نکش که مرده مداوا نمیشود، هی غصه میخورم که چه تنها شدم ولی / این غصهها که در دل من جا نمیشود.»
به جز کتابی که در دستم است و تا نیمه خواندهام آن را و میلم نمیکشد تمامش کنم، حوصلهی کار دیگری را ندارم. لطفاً یک نفر بیاید برای من کمی چای بریزد. شاید نوشیدن چای درمان من باشد. قول میدهم چایام را که خوردم، بلند شوم گلهای خانه را آب دهم. کمد کتابهایم را مرتب کنم و دستی به سر و روی خانه بکشم. این خانهی دلگیر و متروک دیگر دارد مرا افسرده میکند. فردا، عصر که شد، هوا که خنک شد، باید از خانه بیرون بروم. قدم بزنم و به تماشای مردم شهر بنشینم. نمیدانم در گوشه و کنار شهر و در هیاهوی دنیا چه خبر است. خیلی وقت است که اخبار را دنبال نمیکنم و اگر هم خبری را بشنوم بیتوجه از کنارش رد میشوم.
- چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱