حالا میتوانی به جای دیوارهای پوسیدهی زندان، هر صبح که از خواب بیدار میشوی به چشمهایش زل بزنی. اگر جای تو بودم دستش را میگرفتم و همین فردا صبح از این سرزمین نفرینشده فرار میکردم، از این زندانی که به وسعت ایران ساختهاند. زمانه روی خوشش را به شما نشان داده. زمانه دست از آزارتان برداشتهست. حرفهای عاشقانهای که قرار بود سالها روی دیوارهای زندان برای هم بنویسید، حالا میتوانید با لبی بسته به لبهای همدیگر بگویید. اشکهای فراق جای خود را به اشتیاق وصال دادهاند. زندگی دوباره برایتان آغاز شده. انگاری برف زمستان رفته و نسیم بهار آمده. خبر آزادیتان را که شنیدم، ذوق کردم برایتان. گل از گلم شکفت. رسیدن دوبارهی دستهایتان به هم معجزه است. حالا هم را دارید و دیگر از جهان چه میخواهید؟ دوستتان دارم، چون که همدیگر را دوست دارید.
- شنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۱