از بودن و نوشتن

در ادامه‌ی پست قبل؛

حالا می‌توانی به جای دیوارهای پوسیده‌ی زندان، هر صبح که از خواب بیدار می‌شوی به چشم‌هایش زل بزنی. اگر جای تو بودم دستش را می‌گرفتم و همین فردا صبح از این سرزمین نفرین‌شده فرار می‌کردم، از این زندانی که به وسعت ایران ساخته‌اند. زمانه روی خوشش را به شما نشان داده. زمانه دست از آزارتان برداشته‌ست. حرف‌های عاشقانه‌ای که قرار بود سال‌ها روی دیوارهای زندان برای هم بنویسید، حالا می‌توانید با لبی بسته به لب‌های همدیگر بگویید. اشک‌های فراق جای خود را به اشتیاق وصال داده‌اند. زندگی دوباره برایتان آغاز شده. انگاری برف زمستان رفته و نسیم بهار آمده. خبر آزادی‌تان را که شنیدم، ذوق کردم برایتان. گل از گلم شکفت. رسیدن دوباره‌ی دست‌هایتان به هم معجزه است. حالا هم را دارید و دیگر از جهان چه می‌خواهید؟ دوستتان دارم، چون که همدیگر را دوست دارید.

برای توی کوچه رقصیدن

فکر کن که در جوانی عاشق شوی. عاشق کسی که او هم تو را جنون‌وار دوست دارد. البته نه از این عاشق‌شدن‌ها که با یک نگاه آغاز می‌شود و با یک اتفاق فرو می‌ریزد و به سمت جدایی می‌رود؛ نه، از آن‌ها که دلت می‌خواهد همه‌ی زندگی‌ات را بدهی که او بخندد و تو تماشایش کنی. نازش را بکشی، غمش را بخوری و دوستش بداری. سرشار از ذوق و جنون باشی، وقتی کنار توست. دلواپس او باشی، وقتی کمی از تو دور می‌شود. فکر کن که یک روز دستش را بگیری و به وسط خیابان‌های تهران بروی. آدم‌های مختلف را که می‌بینی، به این می‌اندیشی که از بین میلیون‌ها آدمی که در حوالی توست، تو فقط عاشق یک نفر می‌شوی و حالا آن یک نفر کنار تو و دستش در دستان توست. و بعد زیرچشمی نگاهش کنی و از شوقِ تماشایش مثل دیوانه‌ها بخندی و محکم به آغوش بگیری‌اش. تمام خیابان‌های تهران را با هم قدم می‌زنید، به هم عشق می‌دهید و عشق می‌گیرید. غروب که می‌شود نزدیک میدان آزادی می‌رسید. به دور از هیاهوی شهر و شلوغی میدان و بوق‌های کرکننده‌ی ماشین‌ها، کنار او می‌رقصی، بوسه به لب‌هایش می‌زنی و بغلش می‌کنی... و فکر کن که چند روز بعد وقتی در خانه‌ات نشسته‌ای و روزنامه می‌خوانی، وارد خانه‌ات می‌شوند و با ضرب و شتم بازداشتتان می‌کنند. و بعد از چند ماه در دادگاه هر کدامتان را به جرمِ "تشویق به فساد و فحشا"، "بر هم زدن امنیت ملی" و "فعالیت تبلیغی علیه نظام" به ده سال حبس محکوم می‌کنند. تو و او را از هم جدا می‌کنند و به زندان‌هایی می‌برند که کیلومترها از هم فاصله دارد. این یعنی تمام روزها و سال‌هایی که می‌توانستید کنار هم باشید و عاشقانه زندگی کنید، حالا باید پشت میله‌ها و دور از هم باشید. چگونه می‌توانی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوی به جای دیدن چشم‌هایش، به دیوارهای پوسیده‌ی زندان نگاه کنی؟ چگونه می‌شود از این "جنایت" گریه‌ام نگیرد؟ لعنت به جبر و زمانه، لعنت به قوانین مسخره، لعنت به کشتن عشق و شادی. بمیرم برایت امیرمحمد، بمیرم برایت آستیاژ.

صرفاً جهت تماشا: کلیک [نیاز به فیلترشکن]

مرا به یاد بیاور؛ غریبه نیست، منم.

دلم می‌خواهد به جایی بروم که کسی مرا نشناسد و حتی نامم را نداند. نه کسی از گذشته‌ام چیزی بداند و نه مرا به یاد بیاورد. دوست دارم در شهر دور و غریبی خانه‌ای کوچک داشته باشم و تنها زندگی کنم. شاید برای همین باشد که همیشه محیط وبلاگ را دوست داشته‌ام. چون که می‌توانم دور از هر آشنای غریبه باشم، می‌توانم خودم باشم. از هر دری که دلم خواست حرف بزنم. از زندگی بگویم، از عشق، از روزهای خوبی که داشتیم، از پاییز و باران، از هر چه که دلم خواست. 

شاید کسانی که مرا می‌شناسند، مرا با گذشته و خاطراتم به یاد بیاورند، یا مثلاً با نامم. اما تو مرا جور دیگر به یاد بیاور. مرا با همه‌ی روزهایی که کنار هم نبودیم، با همه‌ی پاییزهایی که همدیگر را ندیدیم، مرا با شعر و باران و پرستوهای مهاجر به یاد بیاور. مگر آدم از زندگی‌اش چه می‌خواهد؛ چه می‌خواهد جز اینکه کسی او را دوست داشته باشد و جایی منتظرش باشد. 

 

*عنوان: مصرعی از حسین دهلوی

.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan