از بودن و نوشتن

این شاخه‌گل سرخو به دستت برسونم؟

ولی این اصلاً رسم خوبی نیست که من هر وقت دلم از تمام دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد، فیلَم یاد هندوستان می‌کند و به خاطر می‌آورم که در گوشه‌ای از جهان وبلاگ کوچکی دارم که مال من است. می‌آیم اینجا آسمان ریسمان می‌بافم، سفره‌ی دلم را برایتان وا می‌کنم و بساط دردودلم را می‌ریزم وسط وبلاگ. و شما هم چه آدم‌های ساده‌ای هستید که نه تنها حرف‌های مرا باور می‌کنید، بلکه گاهی با من هم‌ذات‌پنداری هم می‌کنید. واقعاً عجیبید!

سلام! حالتان چطور است؟ با اینکه اصلاً آدم خوش‌و‌بش کنی نیستم و در اکثر اوقات حتی حوصله‌ی جواب‌دادن به سلام بقیه را هم ندارم، اما این دفعه دلم خواست حالتان را بپرسم، ایرادش کجاست؟ حالا حالتان خوب است یا نه؟ من که خوبم. خوبِ خوب. فقط کمی غمگینم. کمی خسته، کمی ملال و کمی هم زیادی دلتنگم. البته این‌ها دیگر برای من عادی‌ست. انگار سال‌هاست که عادت کرده‌ام به دلتنگی و ملا‌ل‌بودن و خستگی. دیگر چه بگویم برایتان؟ آها. با این که دیر است ولی سال نوی‌تان مبارک. قرن نوی‌تان هم مبارک. به من عیدی نمی‌دهید؟ امسال کسی به من عیدی نداده و همه می‌گفتند تو دیگر مرد شده‌ای! من نخواهم «مرد» شوم و بخواهم همیشه بچه بمانم، باید که را ببینم؟ نمی‌دانم. البته از برادرم عیدی گرفتم، آن هم به زور. می‌خواستم از خواهرم هم عیدی بگیرم، باز هم به زور! اما او ایستادگی کرد و زیر بار فشارهای همه‌جانبه‌ی من نرفت.

قشنگ معلوم است چیزی ندارم برای گفتن و همین جوری دارم متن را کش می‌دهم، بلکه به جای خوبی رسانده و بعد هم تمامش کنم؟ راستش نوشتن یادم رفته. اصلاً نمی‌دانم قبل‌ترها چگونه پست می‌نوشتم. تا خودم باشم دیگر مدت طولانی از وبلاگ فاصله نگیرم. و اگر هم گرفتم دیگر فیلَم یاد هندوستان نکند و این طرف‌ها پیدایم نشود. «حالتان چطور است» را پرسیدم؟ سلام کردم؟ :| دیگر چه خبر؟

.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan