چطور است حال پرندهای که بالهایش شکسته، گوشهی قفس افتاده و شوق به پرواز دارد؟ همقفسش او را رها کرده و رفته، تنهای تنها شده. دلتنگ است و بیقراری امانش نمیدهد. بالش خونین است و از درد به خود میپیچد. همه چیز به سرعت از جلوی چشمهایش گذشته و حالا او مانده و یک دنیا غم. دلش میخواهد دوباره همه چیز مثل قبل شود. دوباره بال بگشاید و پرواز کند. دوباره آسمان را مقصد بیانتهای سفرهای بیشمار خود بداند. دلش میخواهد دوباره کنار همقفس و محبوبش باشد. از پشت میلهها جهان را به نظاره مینشیند و با خودش میاندیشد یعنی میرسد روزی که دوباره بتوانم به پرواز درآیم؟ پرندهی بیچاره؛ چه سرنوشت غمانگیزی! چطور است حال سربازی که تنها بازماندهی یک جنگ طولانیست. سربازی که نمیداند باید شادمان باشد از اینکه در جنگ پیروز شدهاند یا مغموم از اینکه این همه آدم بیجهت مردهاند. با خودش میگوید که ای کاش من هم کنار همرزمانم مرده بودم، به راستی این همه جنگیدیم که چه اتّفاقی بیفتد؟ امّا حالا باید به سرزمینش برگردد و نوید پیروزیشان در جنگ را بدهد. سرباز بیچاره، چه سرنوشت غمانگیزی! چطور است حال صیّادی که در جنگل در یکی از تورهای خودش افتاده؟ فریاد میزند و شیون میکند که شاید کسی بیاید و او را از آن بالا پایین بکشد و از تور بیرون بیاورد. امّا هر چه که هوار میکشد انگار هیچکسی آن نزدیکیها نیست که به کمکش بیاید و ناجی او باشد. صیّاد بیچاره؛ چه سرنوشت غمانگیزی!
میپرسی حال خودم چطور است؟ من که سالهاست سرنوشتم غمانگیز است. من که سالهاست گرفته و بیرمقم. من که سالهاست عزلت گزین کردهام و به دنبال خودم میگردم. من پرندهایام که هرگز همقفسی نداشته، سربازیام که در جنگ اسیر شده، صیّادیام که حتی حوصلهی تور پهن کردن در جنگل را نداشته. چطور از حال خودم برایت بگویم که باورت بشود؟ بیرغبت و مأیوسم. رهایم کن. فقط رهایم کن و بگذار در تنهایی خود بمانم. و اگر یک روز صبح آمدی و دیدی که مردهام، بدون اینکه اشکی بریزی، بدون اینکه گریه کنی، بدون اینکه ذرّهای ناراحت باشی، بیتأمل از کنارم بگذر و بدان که من آرام جان دادهام.
- شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰