به گمانم به اندازهی همهی روزهایی که دوست داشتم بزرگ شوم و از عالم بچّگی رهایی یابم، به همان اندازه هم پیرتر شدهام. هر چند که موهایم هنوز سفید نشدهاند. هر چند چین به پیشانیام نیفتاده، عصا به دست ندارم و فراموشی هم نگرفتهام. تازه بچّههایم مرا به خانهی سالمندان نگذاشتهاند و ترکم نکردهاند. ولی خب پیرشدن که به سفیدشدن موها و چینِ پیشانی و عصا به دست داشتن و خانهی سالمندان نیست، هست؟ من ابعاد روحم پیر شده، زاویههای احساسم، نقطه به نقطهی وجودم، مساحت زندگیام، غمها و غصّهها و حسرتها و آرزوهایم پیر شدهاند. با همهی اینها ولی من معتقدم آدم میتواند بزرگ شود گر چه هنوز هم بچّه بماند. میتواند قد بکشد، پا به دنیای آدمبزرگها بگذارد، گر چه هنوز هم در دنیای بچّگی بماند. مثلاً من خودم را همیشه همان پسربچّهی ده ساله میدانم که در گلستانی سرسبز و زیبا رها شده است. این طرف و آن طرف میدود، بالا و پایین میپرد، بازی میکند، و بعد خسته میشود، میآید و زیر سایهی درختی مینشیند و به اطرافش زل میزند، طبیعت را میبیند، گلها را، چشمه را، آسمان را، ابرها را. و به این میاندیشد که زندگی هنوز هم زیبا و هنوز هم جاریست و هر قدر هم که آسمان تیرهتر شود ولی هنوز هم موسیقی زندگی از همین گوشه و کنارهها، از لابهلای گلبوتهها به گوش میرسد.
دنیای آدمبزرگها برایم دنیای پیچیده و غریبی است. و حالا من خودم را در این دنیا میبینم. دنیایی که با آن آشنایی ندارم و نمیدانم با چه اتّفاقاتی قرار است در آن روبهرو شوم. دیگر بیست سالم شده. بیست سال سن کمی نیست. اکنون دیگر تجربهی بیست سال زندگی روی این سیّاره و کنار این آدمها را دارم. حالا دیگر گذشته را از یاد بردهام و دلخوشم به آینده. یادم هست سوّم دبستان که بودم، مسئولی از ادارهی آموزش و پرورش شهر آمده بود که اوضاع آموزش کلاسهای مختلف مدرسهمان را جویا شود و به تکتک کلاسها سر میزد. زنگ چهارم سرزده به کلاس ما آمد، بعد از خوشوبش و احوالپرسی، سؤالی پای تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی میتواند این مسئله را حل کند. سؤال سختی بود و ظاهراً حلنشدنی. در میان سکوت عجیب کلاس، من داوطلب شدم و پای تخته رفتم و سوال را حل کردم. آقای مسئول با کلّی تعجّب گفت: «آفرین پسر! این سوال مال سال بالاییهای شما بود. فکر نمیکردم کسی از این کلاس بتواند آن را حل کند ولی تو توانستی.» و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «روی پیشانیات آفتاب روشنی را میبینم، آفتابی که نشاندهندهی آیندهی درخشان توست.» حالا سالها از آن روزها گذشته، ولی من هنوز هم به آن روز و به آن ماجرا و به آن آقای مسئول و به حرفش فکر میکنم. این خاطره جزو معدود خاطراتی است که از گذشتهی تیره و تارم به یادم مانده. فقط نمیدانم آن آیندهی درخشانی که آن مرد از آن حرف میزد دقیقاً کجای زندگی من است؟
یادم نمیآید که در ده سالگی برای خودِ بیست سالهام چه چیزهایی را متصوّر بودهام. اصلاً یادم نمیآید. ولی مطمئنم که به هیچکدام از چیزهایی که آن موقع در ذهنم پرورش داده بودم و بذرشان را ریخته بودم و رویایشان را داشتم، نرسیدم. امّا حالا دیگر آموختهام که زندگی همین آرزوداشتنها و نرسیدنهاست. راستش من همیشه حسرتها را بیشتر از رویاهایم دوست دارم. حسرتها به یادم میآورند که چیزی را با تمام وجود خواستهام، دوست داشتهام ولی نشد، به آن نرسیدهام. رویاها چه؟ آنها فقط میتوانند مرا نسبت به آینده امیدوار نگه دارند. فقط همین. نمیدانم ده سال بعد، بیست سال بعد کجایم و چه کار میکنم. فقط امیدوارم آن روزها مثل همیشه، مثل قبل، خودم را و این سیّارهی خاکی را دوست داشته باشم و به این چند پاره شعر قیصر جان امینپور پابند باشم: «دوست داری بیمحابا مهربان باشی، تازه میفهمی مهربانبودن چه آسان است، با تمام چیزها، از سنگ تا انسان.»
به سنت بیستوچهارم دیماه هرسال، تولّدم مبارک ^_^
- پنجشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰