از بودن و نوشتن

با رویش ناگزیر جوانه‌ها چه می‌کنید؟

خیابان‌ها را به میدان جنگ تبدیل کرده‌اند. هر طرف را که نگاه می‌کنی، یک نفر اسلحه به دست گرفته و آماده‌ی کشتن توست. فقط کافی‌ست شعار بدهی، فقط کافی‌ست معترض باشی، ففط کافی‌ست با آن‌ها نباشی، آن وقت دیگر کشتن تو را جایز می‌دانند. تو را می‌کشند و فردا صبحش جنازه‌ات را تحویل خانواده‌ات می‌دهند و در جواب هم می‌گویند: "خودش خودکشی کرده"، "از پنجره پرت شده پایین"، "بیماری زمینه‌ای داشته"، تو بچگی سابقه‌ی سکته‌ی قلبی داشته"، "اصن خودش می‌خواسته بمیره، ما کمکش کردیم"! یک عمر برای ما از مظلومیت فلسطین و شرارت اسرائیل می‌گفتند، ولی حالا ما از فلسطینی‌ها مظلوم‌تر و این‌ها از اسرائیلی‌ها شرور‌تر و وحشی‌ترند. کجای دنیا با سرکوب و خفقان و استبداد مملکتی را اداره می‌کنند؟ 

برای این‌ها فرقی نمی‌کند مهسا امینی باشی یا نیکا شاکرمی، شروین حاجی‌پور باشی یا علی کریمی، مهرشاد شهیدی باشی یا پدر علم ژنتیک ایران، حسین رونقی باشی یا... اگر مخالف باشی، دشمن و آشوب‌گر و اغتشاش‌گر و فلان و بیسار خطابت می‌کنند و تو را وابسته رسانه‌های معاند می‌دانند. این همه آدم در ایران معترض و مخالف حکومت است و این‌ها همه را فریب‌خورده به حساب می‌آورند. کجای دنیا خودی‌ها را مردم خطاب می‌کنند و ناخودی‌ها را دشمن می‌نامند؟

نزدیک پنجاه روز است که زندگی نکرده‌ام، نزدیک پنجاه روز است که حال من بد است، چندین بار تا مرز سکته رفته‌ام و برگشته‌ام. این که هنوز زنده‌ام، معجزه است. چطور توانستم اینقدر ظلم ببینم و بند بند وجودم از هم گسسته نشود؟ واقعاً نمی‌دانم. هر روز در گوشه‌‌ای از سرزمینم مردم به چهلم جوان پرپر‌شده‌شان می‌نشینند. آخر مگر چقدر آدم کشته‌اید که هر روز چندین شهر از کشورم عزادار و مشکی‌پوش است؟ مگر چقدر شمشیرتان طاقت ریختن خون جوانان بی‌گناه را داشته؟ آها، یادم نبود، این‌ها که کشتید، همه اغتشاش‌گر بودند. آن گروه دیگر هم سناریوی کشته‌سازی رسانه‌های معاند است، مردم شهرهای مختلف هم به دلیل گرانی بنزین در آلمان معترض و عزادارند. من هم که فریب‌خورده‌ام و از سازمان جاسوسی آمریکا پول گرفته‌ام که بیایم فضا را متشنج کنم و مردم را به جان هم بیندازم. مملکت هم که گل‌و‌بلبل است و همه چی آرومهههه، من چقد خوشحالمممم، این چقد خوبه که...

ولی اینا همه‌ش کار دشمنه، من و تو هم اغتشاش‌گریم.

بیا با هم برویم وسط خیابان، به بقیه بپیوندیم و رویاهایمان را بلند فریاد بزنیم. بیا ثابت کنیم "زن، زندگی، آزادی" یک شعار کوچک برای تحقق یک رویای بزرگ است. برای آزادی سرزمین‌مان از دست آدم‌هایی که بویی از شرافت و انسانیت نبرده‌اند. برای تنفس یک زندگی معمولی، برای لذت استشمام هوای آزادی، برای خیلی چیزها. این روزها خیابان تنها میعادگاه روزهای خوب ماست. ما هیچوقت خیابان‌ها را با هم قدم نزدیم، حالا بیا در این خیابان‌های فرسوده، کنار هم و هم‌رویای هم باشیم. ما چه برنده‌ی این نبرد باشیم و چه بازنده، همین که کم نیاوردیم و کنار هم جنگیدیم، همین که در طرف درست تاریخ ایستاده‌ایم، پیروزیم. بگذار آن‌ها هر چه دلشان می‌خواهد فیلتر کنند. حالا دیگر تمام جهان صدایمان را شنیده. اصلاً بیایند آیفون تصویری خانه‌هایمان را هم فیلتر کنند.

 

صبح‌ها سر کلاس دور از هم می‌نشینیم. تو توجهت به استاد است و جزوه می‌نویسی و من نگاهم تمام‌مدت به توست و به جای چرندیات استاد، در دفترم تصویر تو را می‌کشم. من دوستت دارم و این حقیقتی‌ست که دیگر نمی‌توانم کتمانش کنم. بعد از کلاس جلوی دانشکده‌ی مهندسی می‌روم و به جمعیت انبوه دانشجویان می‌پیوندم. از همان ابتدا صدای بلند و رسای شعارها به گوش می‌رسد. "خیال نکن امروزه، قرار ما هر روزه"، "می‌جنگیم، می‌میریم، ایرانو پس می‌گیریم". شعارها را که می‌شنوم اشک در چشمانم جمع می‌شود، بغض می‌کنم و به خودم می‌بالم که در کنار چنین دانشجوهای شجاعی ایستاده‌ام. اطراف را می‌پایم و به دنبال تو می‌گردم. تو کجایی؟ کجا ایستاده‌ای؟ آها پیدایت کردم. مثل هر روز همراه دوستت میم می‌بینمت. با همان ظاهر ساده و معمولی روزهای قبل. تو شبیه هر باری، تو شبیه همیشه‌ای. جمعیت به راه می‌افتد و به سمت دانشکده‌های مختلف می‌رود. جلوی هر دانشکده تقریباً ده دقیقه‌ای توقف می‌کنند، شعار می‌دهند و بعد به راهشان ادامه می‌دهند. هر لحظه تو را در میان جمعیت گم می‌کنم و دوباره به دنبالت می‌گردم. خیلی در این شلوغی‌ها دلواپست می‌شوم. خیلی نگران توأم. نکند یکی از حراستی‌ها نزدیکت شود، نکند یکی از این بسیجی‌ها چپ نگاهت کند. نکند...  تا چشم کار می‌کند، دانشجو آمده. بیش از هزار نفر، شاید نزدیک دو هزار نفر. پای بر زمین می‌کوبیم و "ای ایران، ای مرز پرگهر" می‌خوانیم. در تمام طول مسیر دوربین دستم است و فیلمبرداری می‌کنم. یک نگاهم به دوربین است و یک نگاهم به تو. نزدیک ظهر که می‌شود به سمت سلف مرکزی می‌رویم. دوباره حراستی‌ها جلویمان را می‌گیرند و مانع مختلط‌شدن سلف می‌شوند، دوباره ما با آن‌ها درگیر می‌شویم و مثل روزهای قبل ما پیروز می‌شویم :) دیگر زورشان به ما نمی‌رسد، دیگر نمی‌توانند جلوی این همه دانشجوی متحد و شجاع ایستادگی کنند. ما دانشجوهای ترسوی دهه‌های قبل نیستیم. بعد از ناهار اعتراضات در محوطه‌ی دانشگاه ادامه دارد، شعارها تندتر می‌شود و صداها بلندتر. "امسال سال خونه، ......". حس وطن‌دوستی و میهن‌پرستی را می‌شود در تک‌تک بچه‌ها دید. ما عاشق سرزمینمان هستیم و برای آزادی‌اش هزاران بار جان می‌دهیم. نزدیک عصر که می‌شود، همه چیز رنگ آرامش به خود می‌گیرد. بچه‌ها برای فردا و روزهای بعد -همین جا و همین موقع- قرار می‌گذارند و بعد هم جمعیت پراکنده می‌شود. جلوی کتابخانه‌ی مرکزی، مکان جداشدن من و توست. تو به سمت خوابگاه دخترانه می‌روی و من به سمت خوابگاه خودمان. چگونه تا فردا ندیدنت را تحمل کنم؟ لعنت به دلتنگی، لعنت به فاصله‌ها. 

.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan