از بودن و نوشتن

در حوالی عشق | 8- یک قدم مانده به تو

برایم نوشت که: «خب من فک می‌کنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی». دنیا روی سرم آوار شد. نبض زندگی‌ام ایستاد. چیزی نتوانستم بگویم، دو-سه دقیقه‌ی بعد نوشتم «باشه.» و از تلگرام خارج شدم. دوباره نوتیفی از دخترک دریافت کردم، سریع پیامش را باز کردم. زندگی‌ام دوباره جریان گرفت و لبخند روی لبم نشست [کلیک]. هنوز باورم نشده بود، انگار در رویاهایم سیر می‌کردم. چه حسی از این قشنگ‌تر که حالا می‌توانم کنار کسی باشم که از جان دوست‌ترش دارم.
 

قرار گذاشتیم که دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد با هم بیرون برویم. روز قبل‌ترش یکشنبه ساعت دو امتحان داشتیم، بعد از امتحان در سرسرای دانشکده بودم و هیچکدام از بچه‌های خودمان در آن‌جا نبود، همین شد که به دخترک پیام دادم و پرسیدم که کجاست. گفت که همراه بچه‌ها در بوفه‌ی دانشکده‌ام، گفتم که "نمی‌آی پیش من؟" از من سوال کرد کجایم و گفت که می‌آید. کمی بعد وارد سرسرا شد و مرا دید، من روی نیمکتی نشسته بودم. به سمتم آمد، نزدیک و نزدیک‌تر شد. به من که رسید بلند شدم و سلام کردم، سلام کرد. کیفش همراهش بود و در دستش شیر کاکائو بود. همین که نشستیم پرسید "شیرکاکائو می‌خوری؟" لبخند زدم و گفتم "نه مرسی". استرس داشتم، نمی‌دانستم چه بگویم. کمی بعد از دانشکده خارج شدیم. از سمت چپ، زیر سایه‌بان جلوی دانشکده رفتیم و روی نیمکتی رو به دانشکده‌ی مهندسی نشستیم. آن‌جا با هم تنهاتر بودیم، رفت‌و‌آمد کمتر بود. دقایقی با هم حرف زدیم. من استرس داشتم هنوز، کلمات را خوب بیان نمی‌کردم. یک ربع به چهار بود، به کلاس بعد نزدیک می‌شدیم. همان سایه‌بان را برگشتیم و به جلوی دانشکده رسیدیم. قرار شد اول دخترک به سمت کلاس برود و بعد من، که کسی ما را با هم نبیند.

قرار شد فردا عصر من پیش او بروم و بعد از آن‌جا حرکت کنیم، قرارمان ساعت شش‌و‌نیم بود. آن روز ساعت چهار تا شش کلاس داشتیم، کلاسمان ساعت پنج‌و‌بیست دقیقه تمام شد. سریع به خوابگاه آمدم، لباسم را عوض کردم و حرکت کردم. چون می‌خواستم به گل‌فروشی بروم و برای دخترک گل بخرم، از آن سمت هم نمی‌خواستم در قرار اولمان یک لحظه هم دیر برسم، برای همین شتاب‌زده بودم. دوان‌دوان به گل‌فروشی رسیدم. نگاهی به گل‌ها کردم، یک بار از دخترک شنیده بودم که گل "ژیپسوفیلا" را دوست دارد و البته می‌دانستم که عاشق رنگ آبی‌ست. برای همین به دنبال ژیپسوفیلای آبی می‌گشتم و خداخدا می‌کردم که داشته باشد. چشمم را در میان گل‌های مختلف چرخاندم و پیدایش کردم، گفتم آقا اینو می‌خوام! در حینی که آقای گل‌فروش گل را می‌پیچاند، من اسنپ گرفتم. دقایقی بعد کمی بالاتر از خوابگاه دخترانه ایستادم و به دخترک پیام دادم که من رسیدم و منتظر توأم. دخترک آمد، از دور آمدنش را تماشا کردم، ذوق از چشم‌هایم می‌بارید. گل را پشت سرم پنهان کردم و همین که رسید گفتم "می‌شه چشماتو ببندی؟"، چشمانش را بست، گل را جلویش گرفتم، "حالا باز کن". گل را دید و خوشحال شد. من هم از خوشحالی او خوشحال شدم. سوار اسنپ شدیم و حرکت کردیم.

در حوالی عشق | 7- بن‌بست

گاهی در خلوتم به این فکر می‌کردم که دخترک از احساس من به خودش خبر دارد یا نه. بعید است در این مدت متوجه نشده باشد، بعید است نداند که من چقدر دوستش دارم. چند بار می‌خواستم از احساسم به او بگویم ولی نتوانستم. من می‌ترسیدم از اینکه به او بگویم، می‌ترسیدم که دوستم نداشته باشد، می‌ترسیدم که پسم بزند و به من پاسخ منفی بدهد؛ به خاطر همین ترجیح می‌دادم برای همیشه با او دوست معمولی بمانم تا اینکه از احساسم به او بگویم و بعد از آن حتی همین دوستی‌مان هم از بین برود. من همه‌ی لحظاتی که با دخترک حرف می‌زدم، آرامش داشتم و لبخند روی لبم بود. دخترک به من جهانی از احساس خوب منتقل می‌کرد، بدون اینکه خودش چیزی از آن بداند. من راضی بودم، حتی اگر دخترک هر روز فقط چند کلمه‌ی کوتاه با من حرف می‌زد. مگر من از دنیا چه می‌خواستم؟ چه می‌خواستم جز اینکه کسی را عاشقانه دوست بدارم، جز اینکه خودم را در آدم دیگری پیدا کنم. لبخند که می‌زد انگار دنیا را به من داده‌اند، من به جز حال خوب او چیز دیگری از جهان نمی‌خواستم.
ترم چهارم بودیم، روزها به سرعت در حال گذر بودند. در شب آخر پاییز دخترک به من پیام داد و شب یلدا را تبریک گفت. حتی دی‌ماه در شب تولدم، دقیقاً ساعت "دو صفر - دو صفر" آمد و تولدم را تبریک گفت. تولد دخترک اسفند بود، می‌خواستم برای تولدش هدیه‌ای بگیرم و به او بدهم ولی کارت عابربانکم خالی‌تر از چیزی بود که بتوانم چیز مناسبی بخرم.

اردیبهشت 1403:
با دخترک حرف می‌زدم، از من گلایه کرد و گفت که دارد اذیت می‌شود. می‌گفت که: «فک می‌کنم ادامه‌دادن این ارتباطه از یه جایی به بعد می‌تونه به من آسیب برسونه، من یا حتی خود تو شاید وارد ارتباطای دیگه‌ای بعداً بشیم که وجود این ارتباط به این شکل، واسه هر دومون خوب نباشه». دوستی من و دخترک خیلی وقت بود که دیگر یک دوستی معمولی نبود، ما گاهی چندین ساعت شب‌ها تا صبح با هم حرف می‌زدیم، بدون اینکه متوجه گذر زمان باشیم. به دخترک حق دادم که چنین چیزی به من بگوید. حالا دیگر وقتش بود؛ وقتش بود که از احساسم به دخترک بگویم، بگویم که دوستش دارم و دوستی با او برایم یک دوستی معمولی نیست. بعد از کمی تعلل و دست‌پاچه شدن بالاخره گفتم، چیزی که همیشه در دلم بود را به او گفتم و پیشنهاد دادم که از دوستی معمولی فراتر برویم. دخترک از من زمان خواست که به پیشنهادم فکر کند.
خیلی استرس داشتم. مدام این طرف و آن‌طرف می‌رفتم و نمی‌دانستم چه کنم. دخترک فرداشب -سی ساعت بعد از پیشنهادم- به من پیام داد و صدایم زد، جوابش را دادم. حالم را پرسید، گفتم حالم بستگی به این دارد که چه می‌خواهد بگوید. برایم نوشت که: «خب من فک می‌کنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی»، دنیا روی سرم آوار شد.

در حوالی عشق | 6- دخترکی با موهای آبی

از همان روز اول به دخترک احساس خاص و متفاوتی داشتم، او برایم دنیای دیگری بود. او دختر باران بود و از نژاد گل‌ها، او برایم با همه فرق داشت. چشمانش دریا بود، موهایش موج، لبانش ساحل و گونه‌هایش کویر بود، دخترک نقاشی زیبای خداست. او را با شهد گل‌ها آفریده‌اند، زاده‌ی گلستان است و فرزندخوانده‌ی زمستان.
همیشه گوشه‌ی سمت چپ کلاس می‌نشست، به خاطر همین من هم جایی از کلاس می‌نشستم که بتوانم او را خوب ببینم. اما یک مصیبت داشتم، آن هم اینکه کسی نباید متوجه نگاهم به او می‌شد. گاهی اما دل را به دریا می‌زدم و نگاهم را به او می‌دوختم. نگاهش می‌کردم و از تماشاکردنش یک لحظه هم سیر نمی‌شدم. گاهی آنقدر حواسم پرت او می‌شد که دیگر یادم نبود سر کلاس درس نشسته‌ام. جزوه که می‌نوشتم گاهی ناخودآگاه پایین دفترم نام او را می‌نوشتم و بعد سریع آن را خط می‌زدم که کسی نبیند.
دخترک آرام بود، کم حرف می‌زد. سرش در لاک خودش بود. به کلاس که می‌آمد نگاهی به سمت چپ کلاس می‌انداخت و بعد می‌رفت سر جایش می‌نشست، بدون اینکه با کسی حرف بزند. سر کلاس هم فقط مشغول جزوه‌نوشتن بود. کمتر سرش را از دفترش بلند می‌کرد. دو تا دوست صمیمی داشت، با آن‌ها می‌آمد و با آن‌ها می‌رفت، خیلی کم در دانشکده تنها بود. با دیگر بچه‌های کلاس هم خیلی صمیمی نبود.
راه که می‌رفت، قدم‌های کوتاه و شمرده برمی‌داشت. گاهی در دانشکده که تنها می‌شدم او را تعقیب می‌کردم. همیشه چشمانم ناخودآگاه به دنبال او می‌گشت، او برایم قبله‌ی عالم بود. گاهی انگار به جز او چیز دیگری نمی‌دیدم. انگار به جز او آدم دیگری در دنیای من وجود نداشت. هر چه که می‌گذشت به او وابسته‌تر می‌شدم، به او دل‌بسته‌تر می‌شدم. آرام‌آرام بذر عشق او در قلب من جوانه می‌زد و شاخ و برگ می‌گرفت. به مرور احساس من به دخترک تبدیل به چیزی فراتر از عشق و چیزی فراتر از دوست‌داشتن شد. دخترک نقطه‌ای از قلب مرا لمس کرده بود که تا آن لحظه هیچکس حتی نزدکش هم نشده بود. او در نزدیک‌ترین حالت به من بود، او شبیه من بود. من هر بار خودم را در او می‌دیدم. انگار دخترک مرا در دنیای موازی دیگری زندگی می‌کرد. دخترک سبب شکوفایی خیلی از چیزها در من شد. مرا به خودم برگرداند، مرا به خود آرمانی‌ام نزدیک‌تر کرد. من با او احساس بهتری نسبت به همه چیز داشتم. زندگی را زیباتر می‌دیدم. او تراپیست من بود، با او که حرف می‌زدم آرامش به سلول‌های تنم تزریق می‌شد.


گاهی دلم برای او بدجور تنگ می‌شد، در خوابگاه گوشه‌ای می‌نشستم و حجم زیادی از غم درونم را فرا می‌گرفت. بدون دخترک نمی‌توانستم، من دیگر حتی تاب یک لحظه بدون او را نداشتم. 

در حوالی عشق | 5- از توهم تا آرزو

هفته‌ی بعد دوباره همین اتفاقات تکرار شد؛ قبل از کلاس "ریاضی 2" اعتراضات در دانشگاه به اوج خودش رسیده بود، همین شد که سر کلاس نرفتیم. آن روز همراه تعدادی از بچه‌ها جلوی گروه ژنتیک ایستاده بودیم. دخترک نزدیکم آمد و پرسید که سر کلاس ادبیات می‌روم یا نه. بعد از کلاس "ریاضی 2" ساعت 4 تا 6 ادبیات داشتیم. ادبیات برای ما یک درس عمومی بود و موقع انتخاب واحد با استادهای مختلفی می‌توانستیم آن را برداریم. بر حسب اتفاق من و دخترک و چند نفر دیگر از بچه‌های ورودی با یک استاد کلاس گرفته بودیم. به دخترک گفتم: «نمی‌دونم، بستگی به شرایط داره»، دخترک با لحن جدی‌تری گفت: «شرایط رو ما تعیین می‌کنیم!». مات و مبهوت شدم، کم آوردم، دیگر چیزی نتوانستم بگویم. بچه‌ها رفتند، من هم سوار یکی از اتوبوس‌های دانشگاه شدم. کنار پنجره نشسته بودم و بیرون را تماشا می‌کردم. اتوبوس جلوی هر دانشکده لحظاتی می‌ایستاد و بعد به راهش ادامه می‌داد. به این فکر می‌کردم که سر کلاس ادبیات بروم یا نه. من کلاس ادبیات را همیشه دوست داشته‌ام، از سمت دیگر از کلاس 40 نفره و شلوغ ادبیات، ما فقط پنج-شش نفر بودیم و نرفتنمان سر کلاس شاید اصلاً به چشم هم نمی‌آمد. تصمیم گرفتم سر کلاس بروم، قبلش با دخترک تماس گرفتم که این را اطلاع بدهم، جواب نداد. بعد از کلاس ادبیات با من تماس گرفت، گفتم: «زنگ زده بودم که بهت بگم سر کلاس می‌رم...»، گفت «بالاخره کار خودت رو کردی».

اردیبهشت 1402:
از اواسط دی‌ماه به بعد دیگر نه با دخترک برخوردی داشتم، نه با او حرف زده بودم. اوایل اردیبهشت دیگر طاقت نداشتم، باید به او پیام می‌دادم. اما به چه بهانه‌ای، پیام بدهم چه بگویم؟ بعد از چند ساعت تقلاکردن بالاخره در پی‌وی او نوشتم "سلام!". نیم ساعت بعد جواب سلامم را داد، برایش نوشتم که: «یه چن وقت پیش این "سلام!" رو تو این صفحه نوشتم ولی فک کنم روم نشد که بفرستمش. یادم نیس اون موقع چی می‌خواستم بگم ولی الآن همین جوری دلم خواس بهت پیام بدم». کمی با هم حرف زدیم و همان دقایق کوتاه مرا آرامم کرد.
دخترک هفته‌ی بعد به دانشگاه نیامد؛ شنبه نیامد، یکشنیه نیامد، دوشنبه بعد از کلاس صبح اتفاقی از بچه‌ها شنیدم که کرونا گرفته؛ به او پیام دادم و نوشتم: «چند روزه نبودی دانشگاه، نگرانت شدم. امروز اتفاقی از بچه‌ها شنیدم مریض بودی؛ امیدوارم حالت هر چی زودتر خوب شه». در جوابم نوشت: «ممنونم، چه خوب شد که پیام دادی، چون خودم میخواستم پیام بدم، جزوه‌هاتو ازت بگیرم». تا آخر هفته نیامد و من جزوه‌هایم را برایش می‌فرستادم. 

از آن هفته به بعد آرام‌آرام با هم صمیمی‌تر شدیم. بیشتر با هم حرف می‌زدیم. به خودم که آمدم دیدم با او "دوست" شده‌ام، با کسی که روزی آرزویم بود فقط چند کلمه با من حرف بزند.

در حوالی عشق | 4- این کتاب منه ها.

صبح روز بعد سر کلاس ریاضی یک نشسته بودم، استاد انتگرال نامعین درس می‌داد. کاغذی جلویم بود و آن را خط‌خطی می‌کردم. آن روزها اساتید زیاد شور و شوق درس‌دادن نداشتند، چون بیشتر مطالب را مجازی بارگزاری کرده بودند. من هم حواسم زیاد به کلاس درس نبود و دل به کاغذ و خودکار می‌دادم و گاهی گوشه‌ی برگه شعرهایی که دوست داشتم و به خاطرم می‌آمد، می‌نوشتم. سر کلاس ریاضی معمولاً این شعر از "نجمه زارع" به خاطرم می‌آمد: «غم که می‌آید در و دیوار شاعر می‌شود / در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود / می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی / خط‌کش و نقاله و پرگار شاعر می‌شود».
به اتفاقات دیروز فکر می‌کردم، سرم را از کاغذ بلند کردم و به گوشه‌ی سمت چپ کلاس نگاهی انداختم، دخترک را می‌دیدم و از اینکه او همین‌جا در همین نزدیکی‌ست آرامش می‌گرفتم و خیالم راحت می‌شد. اما دیروز چه اتفاقی افتاده بود؟ سکشن آزمایشگاه گروه ما یکشنبه بود و سکشن گروه دیگر شنبه؛ دخترک چون می‌خواست کلاسش شنبه باشد با یکی از بچه‌های گروه دیگر هماهنگ کرده بود و با هم جابه‌جا شده بودند. دخترک به سکشن شنبه رفته بود و یکی دیگر از بچه‌ها از گروه دیگر به سکشن ما آمده بود. این را چند روز بعدتر فهمیدم.
اردیبهشت گذشت و خرداد فصل امتحانات بود. در اهواز چون تابستان هوا خیلی گرم می‌شود، هر ترم را از آن‌ طرف زودتر شروع می‌کنند و از این طرف زودتر تمام، به همین خاطر امتحاناتمان در خردادماه است. در آن ترم دیگر برخوردی با دخترک نداشتم. فقط گاهی در کلاس از دور نگاهش می‌کردم.

مهر 1401:
در یکی از اولین روزهای ترم جدید کیفم را سر کلاس گذاشتم و در راهروی گروه بودم، کمی بعد به کلاس که برگشتم، کتاب "فیزیک 2 هالیدی" روی صندلی‌ام قرار داشت، در آن لحظه به جز من کسی در کلاس نبود. نشستم و کتاب را ورق زدم. ناگهان دخترک وارد کلاس شد، آمد از کنارم گذشت و آرام گفت "این کتاب منه ها!". دخترک رفت و سر جایش نشست، درست در ردیفی که من نشسته بودم، چند صندلی آن‌طرف‌تر. چند دقیقه بعد کتاب را به یکی از بچه‌ها که در بینمان نشسته بود دادم که دست به دست کند و به او برسانند.

آبان 1401:
شروع ترم دوم ما همزمان با اعتراضات "زن، زندگی، آزادی" بود. فضای دانشگاه ملتهب و ناآرام و کلاس‌های درس تق‌و‌لق برگزار می‌شدند. ساعت دوازده تا دو بعضی از روزها در محوطه‌ی دانشگاه اعتراضات سراسری برگزار می‌شد. در یکی از روزها بعد از اعتراضات و قبل از کلاس ساعت دو که ما "ریاضی 2" داشتیم، با بچه‌ها تصمیم گرفتیم که سر آن کلاس حاضر نشویم و به اعتصابات سراسری بپیوندیم. بچه‌های ورودی ما سر کلاس نرفتند، فقط هفت-هشت نفر از بچه‌های رشته‌های دیگر سر آن کلاس رفتند و کلاس برگزار شد. من آن روز تا آخر کلاس در محوطه‌ی دانشکده بودم در حالی که بقیه‌ی بچه‌ها رفته بودند. آن شب دخترک برای اولین بار در تلگرام به من پیام داد، پرسیده بود که جزوه‌ی کلاس ریاضی را از کسی گرفته‌ام یا نه. من هم گفتم که یکی از بچه‌ها قرار است جزوه‌اش را به من بدهد، به دستم که رسید برایت می‌فرستم. آن شب کمی با هم حرف زدیم. استاد درس "ریاضی 2" پایان هر فصل تمرین‌هایی به ما می‌داد که حل کنیم، همین تمرین‌ها واسطه‌ای شد که چند بار دیگر هم با دخترک در تلگرام حرف بزنم.

در حوالی عشق | 3- توهم

آن شب داشتم با خودم فکر می‌کردم که چگونه به او پیام بدهم و داده‌ها را برایش بفرستم که ناگهان دیدم خودش پیام داد. داده‌ها را برایش فرستادم، تشکر کرد و من هم گفتم خواهش می‌کنم، همین. مکالمه‌مان تمام شد. من آدم حرف‌زدن نبودم، من آدم پیام‌دادن نبودم، من آدم سر صحبت را باز کردن نبودم، من هیچکدام از این‌ها را بلد نبودم. من درست همان کسی هستم که اگر در سفر، حیوان درنده‌ای را در وسط جنگل ببینیم، به بقیه می‌گویم "نترسید کارمون نداره، اگه حمله کرد خودم می‌رم سراغش"، ولی اگر آن حیوان کوچیک‌ترین تکانی بخورد، خودم اولین نفر تا صد متری فرار می‌کنم.

اردیبهشت 1401:
بهترین لحظاتی که در آن دو هفته‌ی اول کلاس‌های حضوری سپری کردم، همان یک ساعتی بود که با دخترک در آزمایشگاه بودم. اسم دخترک را هنوز بلد نبودم، چهره‌ش هم به یادم نمانده بود، فقط می‌دانم که چیزی مرا به سمت او می‌کشاند. تا هفته‌ی بعد لحظه‌شماری می‌کردم، تا روزی که دوباره با دخترک در آزمایشگاه مسیر آزمایشی را دنبال کنیم. کلاس‌های معارف و عمومی‌مان هنوز مجازی برگزار می‌شد، فقط کلاس‌های تخصصی و آزمایشگاهمان حضوری بود، به همین خاطر زمان زیادی را در دانشکده نبودیم و من بیشتر وقتم را در خوابگاه بودم.
هفته بعد زودتر به دانشکده رفتم، قبل از من فقط دو سه نفر آمده بودند. پشت یکی از میزهای آزمایشگاه نشستم و منتظر دخترک بودم. بچه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند. هفت نفر شدیم، ده نفر شدیم، دیگر همه آمده بودند، استاد هم آمد، اما دخترک نیامد. با خودم گفتم حتماً دیر کرده و چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید، استاد تئوری آزمایش امروز را توضیح می‌داد، ولی من فکرم جای دیگری بود. تعداد نفرات در آزمایشگاه را چند بار شمردم، دوازده نفر بودیم. قاعدتاً می‌بایست یازده نفر باشیم که با دخترک بشویم دوازده نفر، ولی من بارها شمردم دوازده نفر بودیم. فکرهای مختلفی به ذهنم می‌آمد؛ نکند خیالاتی شده‌ام، نکند دخترک اصلاً وجود نداشت، پس آزمایش هفته‌ی قبل را با که انجام دادم، ما که حالا دوازده نفریم و خبری از دخترک نیست، یعنی همه چیز خیالات من بود؟
عشق توهم می‌آفریند، سراب می‌آفریند. تو را در وسط بیابان رها می‌کند و می‌گوید از بین صدها چشمه‌ی آبی که در اطرافت می‌بینی فقط یکی از آن‌ها واقعی‌ست و تو باید آن را پیدا کنی. ولی تو به سمت هر کدام که می‌روی به سراب می‌رسی، ولی خسته نمی‌شوی و به سمت چشمه بعدی می‌روی، حتی اگر نودونه بار بروی و به سراب برسی، باز هم به سمت چشمه بعدی می‌روی. عشق تنهایت می‌گذارد و مدام در گوشت زمزمه می‌کند که تو تنها نیستی. باعث می‌شود مرز بین واقعیت و خیال را گم کنی، دیگر نمی‌دانی کدام واقعیت است و کدام خیال. کجای داستان را خودت خلق‌ کرده‌ای و کجا واقعاً اتفاق افتاده است. حتی به خودکاری که در دست گرفته‌ بودم، به بچه‌ها، به استاد، به آزمایشگاه، به کلاس درس، به دانشکده و دانشگاه، به همه چیز شک کردم که نکند همه‌ی این‌ها فقط خیالات من است و هیچکدام در واقعیت اتفاق نیفتاده باشد.

 

کمی بعد به خودم که آمدم دیدم در حال انجام آزمایش هستم، هم‌گروهی‌ام هم دخترک نبود، یکی دیگر از بچه‌ها بود. آزمایش که تمام شد، گزارش‌کار هفته قبلم را روی میز استاد گذاشتم و از آزمایشگاه خارج شدم. آن شب در خوابگاه کنار چمن نشسته بودم و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کردم. هندزفری در گوشم بود و احسان خواجه‌امیری آرام می‌خواند: «یه جوری بعد تو تنها شدم که / به هر آینده‌ای بی‌اعتمادم...».

در حوالی عشق | 2- زیرلفظی می‌خوای؟

فروردین 1401:
بهمن و اسفند گذشت، به تعطیلات نوروز رسیدیم. بعد از تعطیلات خبرهای ضد و نقیضی مبنی بر حضوری‌شدن کلاس‌ها می‌آمد. در نهایت خبر رسمی آمد که کلاس‌ها حضوری شده‌اند. من خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگر سر کلاس‌های مجازی نمی‌روم و می‌توانم سر کلاس درس بنشینم. حالا باید از شهر خودمان به اهواز می‌رفتم تا تجربه‌ی زندگی جدیدی را بچشم. زندگی در خوابگاه، زندگی دانشجویی، من عاشق تجربه‌های جدیدم. عاشق رفتن به شهرهای تازه‌ام، عاشق زندگی کنار آدم‌هایی هستم که تا پیش از آن مرا نمی‌شناختند. همه چیز سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم سپری شد، در چشم‌ به‌ هم‌ زدنی سر کلاس درس نشسته بودم و جزوه می‌نوشتم.
در سامانه ساعت هر دو سکشن "آزمایشگاه شیمی عمومی‌"مان یکی بود، بچه‌ها این موضوع را با استاد در میان گذاشتند و استاد هم به سکشن ما گفته بود زمان دیگری را به او بگوییم تا آزمایشگاه تشکیل شود. دخترک که از قضا در سکشن من قرار داشت، در گروه، من و چند نفر دیگر را تگ کرده بود و پرسیده بود که فلان ساعت از فلان روز برنامه‌مان آزاد است که آزمایشگاه در آن زمان تشکیل شود یا نه. در آن لحظه پیامش را دیدم ولی پاسخی ندادم، کمی بعد با لحن جدی‌تری به من گفت "چرا چیزی نمی‌گی، زیرلفظی می‌خوای که حرف بزنی؟". به پیام دخترک خیلی خندیدم. با لبخند به سوالش جواب دادم و او زمانی که تعیین کرده بودیم را به استاد اطلاع داد. من تا حالا دخترک را ندیده بودم، یعنی هنوز بچه‌های کلاس را نمی‌شناختم که بخواهم از هم تشخیصشان هم بدهم. قبل از یکی از کلاس‌های همان هفته که در کلاس نشسته بودم، دختری ناگهان جلویم سبز شد و گفت که آزمایشگاه در همان ساعت تعیین‌شده برگزار می‌شود، آن دختر از کنار من گذشت و درست پشت سر من نشست. احساسم به من می‌گفت که این دختر همان دخترک بود. او را خوب ندیدم، ماسک به صورتش داشت، در لحظه‌ای آمد و لحظه‌ای بعد ناپدید شد. من روزهای زیادی جمله‌ی بیوی او روی لبم زمزمه می‌شد. "من اهل دوست‌داشتنم، تو اهل کجایی؟".
صبح روز بعد به سمت دانشکده می‌رفتم، مسیر خوابگاه تا دانشکده‌مان پیاده حدود نیم‌ساعت راه بود، اگر می‌خواستم منتظر اتوبوس‌های دانشگاه بمانم نهایت پنج دقیقه زودتر می‌رسیدم، برای همین عادت کرده بودم که هر روز پیاده بروم. این را هم در پرانتز بگویم که دانشگاهمان از لحاظ وسعت یکی از بزرگترین دانشگاه‌های ایران است، یادم هست دفعه‌ی اولی که از دانشکده به سمت خوابگاه می‌رفتم، چند بار در راه گم شدم تا بالاخره به مقصد رسیدم. کمی بعد به آزمایشگاه شیمی عمومی رسیدم، روپوش و دستکش پوشیدم، کاغذ و خودکار درآوردم و گوشه‌ای از آزمایشگاه نشستم تا استاد بیاید. استاد که آمد همان ابتدا گفت که باید به گروه‌های دونفره تقسیم شوید. دوازده نفر بودیم و قاعدتاً شش گروه می‌شدیم. استاد اسم بچه‌ها را می‌خواند و از آن‌ها می‌پرسید با چه کسی می‌خواهی هم‌گروه شوی. پنج گروه تکمیل شد، دو نفر ماندند، من و دخترک! بر حسب اتفاق هم‌گروه شدیم. در تمام مدتی که در آزمایشگاه بودیم، حرکاتش را زیر نظر داشتم، او سریع و فرز بود و خیلی هم حرف نمی‌زد، تن صدایش آرام و لحن صدایش متفاوت و خاص بود. ما نزدیک یک ساعت درگیر آزمایش بودیم، در حالی که بعید می‌دانم بیش از چند کلمه با هم حرف زده باشیم.
انتهای جلسه استاد گفت که داده‌هایتان را روی کاغذی نوشته و به مسئول آزمایشگاه تحویل دهید. دخترک از دفترچه‌اش کاغذی جدا کرد و به من داد که بنویسم، ولی من به او گفتم که خودش بنویسد. حقیقتش در آن لحظه اسم کامل او را به یاد نداشتم، چون باید اسم‌هایمان را پای برگه می‌نوشتم، خودش نوشت و آن برگه را تحویل مسئول آزمایشگاه دادیم. کمی بعد وسایلم را جمع کردم و داشتم از آزمایشگاه خارج می‌شدم که دخترک باعجله به سمتم آمد. داده‌ها دست من بود و ما باید در محاسبات گزارش‌کارمان از آن داده‌ها استفاده می‌کردیم، دخترک از من داده‌ها را می‌خواست. به او گفتم که برایش می‌فرستم. می‌توانستم در آن لحظه کاغذ داده‌ها را به او بدهم که عکس بگیرد ولی ترجیح دادم به این شیوه سر صحبت را با او در فضای مجازی باز کنم.

در حوالی عشق | 1- دخترک

شهریور 1400:
نتایج کنکور آمده بود. من ورودی بهمن بودم، رشته ما ورودی مهر نداشت. به طور دقیق‌تر کاربردی‌ها ورودی مهر بودند و محض‌ها ورودی بهمن. آن روزها در تلگرام چند نفر از هم‌رشته‌ای‌هایم را پیدا کرده بودم و در گروهی که ساخته بودند، عضو شدم. خیلی سریع زمان گذشت و به بهمن‌ماه رسیدیم.

بهمن 1400:
انتخاب واحدمان انجام شد و به آغاز کلاس‌ها نزدیک شدیم. چون عده‌ای تلگرام نداشتند و آن روزها دسترسی به واتساپ آسان‌تر بود، بچه‌ها گروهی در واتساپ تشکیل دادند و آن گروه تبدیل به گروه اصلی کلاس ما شد. آرام‌آرام تعداد بیشتری از بچه‌ها به آن گروه اضافه شدند و جمع‌مان کامل‌تر می‌شد. آن روزها کرونا در کشور فرمانروایی می‌کرد و کلاس‌های درس ما به شکل مجازی آغاز شد. اولین کلاسی که تشکیل شد بچه‌ها همزمان در گروه حرف می‌زدند، در لحظه چندین پیام می‌آمد و من هم بیشتر از اینکه حواسم به کلاس باشد، حواسم به گروه بود. من در گروه چیزی نمی‌نوشتم، چون آدم پیام‌دادن نبودم، چون با چنین فضایی همیشه بیگانه بودم. در حین پیام‌هایی که مرتب درگروه می‌آمد با بچه‌ها آشناتر می‌شدم، اسم‌هایشان را به خاطر می‌سپردم، حواسم به جزئی‌ترین پیام‌ها هم بود. من به تدریج هم‌کلاسی‌هایم را می‌شناختم بدون اینکه آن‌ها چیزی از من بدانند.


من کلاس درس را همیشه دوست داشته‌ام، ولی با مجازی چندان اخت نمی‌شدم، کلاس حضوری برایم چیز دیگری بود. روزها گذشت و کلاس‌های مختلف ما در فضای ال‌ام‌اس تشکیل می‌شد. درسی به اسم "آزمایشگاه فیزیک عمومی" داشتیم، دو جلسه از آن تشکیل شده بود و استاد به ما تکلیف داده بود که گزارش‌کارهای آن دو آزمایش را بنویسیم و در سامانه بارگزاری کنیم. ما خیلی با گزارش‌کار نوشتن آشنایی نداشتیم و استاد هم توضیحات درست و دقیقی به ما نداده بود. بچه‌ها در مورد گزارش‌کار و اینکه چه چیزهایی باید بنویسیم حرف می‌زدند ولی کسی چیز درستی نمی‌دانست. چند روز بعد ما گزارش‌کارهایمان را در سامانه بارگزاری کردیم و استاد نمرات ما را گذاشت. بچه‌ها از نمراتشان شاکی بودند، فکر کنم به کسی صد نداده بود. استاد در بخش توضیحات در سامانه ایرادهای گزارش‌کار بچه‌ها را برایشان نوشته بود. استاد به من گفته بود که فایلی که فرستادم واضح نیست و خواسته بود دوباره عکس بگیرم و بارگزاری کنم. من ایرادهایی که استاد از بچه‌ها گرفته بود را در گروه می‌خواندم و به خاطر همین گزارش‌کارهایم را از اول نوشتم و بعد در سامانه بارگزاری کردم. همان شب استاد نمراتمان را در گروه درسی فرستاد، فقط من هر دو را صد شده بودم. در گروه یک نفر من را تگ کرد و بچه‌ها از من گله می‌کردند که چرا چیزی به آن‌ها نگفتم. من هم که نمی‌خواستم ترفندی که به کار بردم لو برود، گفتم دفعه بعد گزارش‌کارم را در گروه می‌فرستم. دفعه بعد شد ولی دیگر کسی در گروه در مورد گزارش‌کار حرف نمی‌زد و من هم چیزی نفرستادم. دوباره نمرات که آمد سرعت پیام‌ها در گروه زیاد شد، باز هم به کسی صد نداده بود، بچه‌ها شاکی بودند. همین که فهمیدند من دوباره صد شدم می‌خواستند مرا بکشند، حتی یک نفر به شوخی گفت "از گروه بندازیمش بیرون".

آن شب فضا که آرام‌تر شد دو نفر از بچه‌ها در مورد همین مسئله حرف می‌زدند. حرف‌های یکی از آن‌ها توجهم را جلب کرد، می‌گفت من شش صفحه گزارش‌کار برایش نوشتم و کلی وقت گذاشتم تا بتوانم نمره خوبی بگیرم. از او که پرسیدند چند شدی، گفت صد! او هم صد شده بود ولی چیزی نگفته بود، و از طرف دیگر انگار صد گرفتن از این استاد برایش عادی بود یا برایش چندان مهم نبود. تا آن موقع یادم نمی‌آمد که پیامی از او در گروه دیده باشم. ولی همین چند پیامش توجهم را بدجور به خودش جلب کرده بود. پی‌وی او را که باز کردم، ناخودآگاه چشمم به بیوی واتساپش خورد که نوشته بود "من اهل دوست‌داشتنم، تو اهل کجایی؟". من از خود بی‌خود شدم، دوست داشتم او را بشناسم، بدانم آن «دخترک» کیست. تا آن لحظه حتی نامش را نمی‌دانستم. از آن روز به بعد او را بیشتر زیر نظر داشتم، منتظر دیدن پیامی از او بودم. او هم مثل من خیلی کم حرف می‌زد، کمتر پیامی از او می‌دیدم.

 

+ ادامه دارد.

مرا یادتان می‌آید؟

به گمانم فراموشی گرفته‌ام، چیزی را به یاد نمی‌آورم. تنها چیزهای محوی از گذشته به یادم مانده. اینجا کجاست، من که هستم؟ در تاریخچه‌ی کروم گوشی‌ام "بیان" به چشمم خورد، بازش کردم که آن را ببینم. یک صفحه برایم آمد، نام کاربری و رمز عبور می‌خواست، کلیک که کردم دیدم از قبل ذخیره شده بودند. از آن مرحله گذشتم و به پنل کاربری رسیدم. پنل را که کمی گشتم دیدم من دفعات زیادی اینجا آمده‌ام، خیلی چیزها نوشته‌ام و خیلی‌هایتان را ظاهراً می‌شناسم. اینجا انگار خانه‌ی من بوده است. یک خانه که ترکش کرده بودم و حالا ناخودآگاه به یادش افتادم و چیزی مرا به اینجا کشانده.
هفته‌ی قبل برای رفتن به جایی عجله داشتم، وسط خیابان بودم و شارژ گوشی‌ام هم تمام شده بود. از خانه خیلی فاصله داشتم و در آن نقطه از شهر پرنده پر نمی‌زد. یک موتوری را از دور دیدم که می‌آمد، از او خواستم مرا برساند. من از موتور می‌ترسیدم، احساس خوبی نسبت به موتور ندارم، ولی در آن لحظه چاره‌ی دیگری نداشتم. پسر جوانی پشت موتور نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت می‌کرد، گفتم «آقا آروم‌تر لطفاً...»، گفت «نترس بابا». دیگر چیزی به یادم نمی‌آید، فکر کنم روی ترمز زد و موتور روی زمین پرت شد، من سرم به زمین خورد و بعد که به هوش آمدم در بیمارستان بودم.

دکتر به من گفته که حافظه‌ات به طور کامل پاک شده ولی آرام‌آرام برمی‌گردد. گفت جدول و سودوکو حل کنم و به جاهایی بروم که چیزهایی از گذشته به یادم می‌آورد. همین شد که به اینجا آمده‌ام. به اینجا آمده‌ام که خودم را به یاد بیاورم.

همان که بودی.

نمی‌دانم کجایی و به چه فکر می‌کنی، نمی‌دانم در کجای زندگی‌ات ایستاده‌ای، نمی‌دانم هنوز هم مرا به یاد داری یا نه، نمی‌دانم همان آدم سابق -همانی که من دوستش داشتم- هستی یا آنقدر عوض شده‌ای که اگر ببینمت شاید دیگر نشناسمت، نمی‌دانم زندگی تو را چگونه از من ربود، نمی‌دانم اصلاً فرصت بودن کنار تو را داشتم یا همه‌ی روزهای با تو بودن "خیال" بود، من فقط می‌دانم که گاهی دلم برای تو تنگ می‌شود، برای لبخندت، نگاهت، دست‌هایت و برای "تو"یی که زندگی‌ام با آن معنا می‌گرفت. من به خودم بد کردم، به این منی که در همه‌ی روزهای زندگی‌اش در انتظار تو بود -در انتظار تویی که هرگز نیامد-. کاش می‌بودی، می‌بودی تا با هم این روزها را سپری کنیم. با هم سینما برویم، در کافه روبه‌روی هم بنشینیم، سفر کنیم، زیر باران قدم بزنیم... من از تمام بدون تو بودن‌های این روزها بیزارم. تو نیستی و تنهایی جای تو را در زندگی‌ام گرفته است. من برای روزهای بیست‌و‌چند سالگی‌مان آرزوهای قشنگ‌تری داشتم.

۱ ۲ ۳
.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan