از بودن و نوشتن

مرا به یاد بیاور؛ غریبه نیست، منم.

دلم می‌خواهد به جایی بروم که کسی مرا نشناسد و حتی نامم را نداند. نه کسی از گذشته‌ام چیزی بداند و نه مرا به یاد بیاورد. دوست دارم در شهر دور و غریبی خانه‌ای کوچک داشته باشم و تنها زندگی کنم. شاید برای همین باشد که همیشه محیط وبلاگ را دوست داشته‌ام. چون که می‌توانم دور از هر آشنای غریبه باشم، می‌توانم خودم باشم. از هر دری که دلم خواست حرف بزنم. از زندگی بگویم، از عشق، از روزهای خوبی که داشتیم، از پاییز و باران، از هر چه که دلم خواست. 

شاید کسانی که مرا می‌شناسند، مرا با گذشته و خاطراتم به یاد بیاورند، یا مثلاً با نامم. اما تو مرا جور دیگر به یاد بیاور. مرا با همه‌ی روزهایی که کنار هم نبودیم، با همه‌ی پاییزهایی که همدیگر را ندیدیم، مرا با شعر و باران و پرستوهای مهاجر به یاد بیاور. مگر آدم از زندگی‌اش چه می‌خواهد؛ چه می‌خواهد جز اینکه کسی او را دوست داشته باشد و جایی منتظرش باشد. 

 

*عنوان: مصرعی از حسین دهلوی

حواست هست خیلی خوب نوشتی؟

لطف داری :))

(مرا به یاد بیاور با همه روز هایی که کنار هم نبودیم) 

این جمله اش خیلی بیشتر قشنگ بوووووود.

 

ولی کلا خیلی قشنگ بود. لذت بردم.

قشنگ خوندین، ممنونم ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan